در نهج البلاغه حضرت امير(سلام الله عليه) اينچنين فرمود: «وَ [قَدْ] تَبِعَ جِنَازَةً فَسَمِعَ رَجُلًا يَضْحَكُ» در تشييع جنازهاي حضرت امير(سلام الله عليه) شرکت کرد ديد يکي از تشييعکنندگان لبخندي دارد. «فَقَالَ كَأَنَّ الْمَوْتَ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا كُتِبَ وَ كَأَنَّ الْحَقَّ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا وَجَبَ وَ كَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الْأَمْوَاتِ سَفْرٌ عَمَّا قَلِيلٍ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ نُبَوِّئُهُمْ أَجْدَاثَهُمْ وَ نَأْكُلُ تُرَاثَهُمْ كَأَنَّا مُخَلَّدُونَ بَعْدَهُمْ ثُمَّ قَدْ نَسِينَا كُلَّ وَاعِظٍ وَ وَاعِظَةٍ وَ رُمِينَا بِكُلِّ فَادِحٍ وَ جَائِحَةٍ طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ وَ طَابَ كَسْبُهُ وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إِلَى بِدْعَةٍ»[1]. تشييع جنازه مستحب است اما در کنار مشاهده يک مرگ، بايد انسان متعظ بشود. درباره مرگ هم وارد شده است که «كَفَى بِالْمَوْتِ وَاعِظا»[2]، وعظ به معناي نصيحت نيست وعظ «جذب الخلق الي الحق» است اگر انسان از جايش تکان خورد و جذب شد برابر آن جاذبه به حق مرتبط شد، ميگويند او متعظ است و آن آمر را عامل وعظ ميگويند وگرنه نصيحت و پند و اندرز عادي که انسان يک چيزي را گوش بدهد و احياناً مقداري هم عمل بکند اين جذب نيست. تا آن جاذبه پيدا نشود و متعظ و اين شخص مجذوب الي الحق نشود اين را وعظ نميگويند. در جريان مرگ، مرگ از پيچيدهترين مسائل ما است براي اينکه حيات از پيچيدهترين معارف ماست. ما اگر حيات را بشناسيم آن وقت مرگ را ميشناسيم. حقيقت مرگ براي ما روشن نيست، چون حقيقت حيات براي ما روشن نيست. الآن از هر محققي سؤال بکنيد که حيات چيست ميگويد حيات منشأ علم و عمل است؛ يعني اگر چيزي زنده باشد ميتواند آگاه بشود کار بکند علم داشته باشد، سمع داشته باشد بصر داشته باشد. اينها از دورترين حدود و رسوم حيات است. نه جنسش معلوم است نه فصلش معلوم است از مشکلترين چيزهاي عالم همين حيات است. ما معناي سمع را ميفهميم معناي بصر را ميفهميم، معناي عقل را ميفهميم، اما زنده است يعني چه؟ هر چه شما تلاش و کوشش بکنيد ميبينيد همين دو چيز را جواب ميدهند، ميگويند: زنده آن است که سمع و بصر داشته باشد و علم و عمل داشته باشد. زندگي پس چيست؟ مجهولترين مجهول براي ما همين حيات است. چون حيات براي ما مجهول است، ما حيات را به آثار معنا ميکنيم. ميگوييم موجود زنده اين است که فعّال است علم دارد عمل دارد سميع است و بصير است. اين تعبير به رسم است اما دورترين رسم. تعريف به حدّش يعني جنس و فصلش هنوز که هنوز است مبهم است. انسان زنده است يعني چه؟ چون حيات روشن نيست، مرگ هم روشن نيست. منتها در مرگ يک حقيقتي است که کتاب و سنت اصرار دارند اين حقيقت را برای ما روشن کنند. يکي از بيانات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) اين است که «كَفَى بِالْمَوْتِ وَاعِظا»، بهترين موعظه کننده مرگ است، زيرا مرگ به معناي پايان زندگي نيست که زندگي تمام بشود انسان بميرد و دفنش کنند. مرگ عصاره يعني عصاره زندگي است. مرگ آبميوه درخت است. اين درخت تمام تلاش و کوشش آن اين است که ميوه بدهد و بعد اين ميوه هم قابل عرضه باشد و عصاره اين ميوه در يک ظرف تميزي ريخته شود. مرگ عصاره زندگي است، پايان نيست. ثمره زندگي است عصاره زندگي است و مرحوم فردوسي در يک بيت آن را گفته که: اگر بار خارست خود کِشتهاي ٭٭٭ وگر پرنيانست خود رشتهاي[3] انسان در تمام مدت اين زندگي يا دارد درخت قتاد، قتاد يعني قتاد، همين که در مثالها ميگويند: «اثباته دون خرط القتاد»؛ قتاد يک درخت جنگلي است که هيچ ميوهاي ندارد جز تيغ. پر از تيغ است. اين مَثل معروف عرب که ميگويند اين کاري که شما ميکنيد اين «أحول من خرط القتاد» است يعني اين. خرط يعني اينکه شما اين برگهاي توت را ديديد که ابريشميها کار دارند. يک کار اساني است برگ توت يک برگ نرمي است، اين دست را ميگذارند بالا اين بوته - خار توت يک چيز نرمي است - از همان بالا تا آخر به شاخه دست ميکشند و اين برگها را ميريزند و ميچينند خيلي آسان هم هست چون تيغ ندارد. اين را ميگويند خرط. يعني دست را ببري بالا، از بالا فشار بياوري به پايين تمام برگها را بريزي. قتاد شاخهاي است که جز تيغ چيزي ديگر ندارد و اگر کسي بخواهد دست ببرد بالا، از بالا تا پايين اين تيغها را قطع کند که چيزي از دستش نميماند. دست را بايد از دست بدهد. اين مَثلي است معروف در بين عرب ميگويند اين کار شما «دونه خرط القتاد» است؛ يعني آن کار آسانتر از اين است. خرط قتاد آسانتر از اين است. حرف جناب فردوسي اين است: اگر بار خارست خود کِشتهاي ٭٭٭ وگر پرنيانست خود رشتهاي در بحثهاي قبل هم به عرضان رسيد که ما در قرآن و روايات چيزي به اين صورت نداريم که از جنگل هيزم بياورند جهنم درست کنند. جهنم را خود شخص ميآورد: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾[4] حطب يعني هيزم. ما هيزمي غير از اختلاسي و غير اختلاسي نداريم. همينها است. اگر جنگلي باشد و از جنگل چوب بياورند بله هيزمي هم وجود خواهد اشت، اما هيزم جهنم همين تبهکاران هستند ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾، اين آيه فردوسي را تربيت کرده است. جناب فردوسي ميگويد: اگر بار خارست خود کِشتهاي ٭٭٭ وگر پرنيانست (آنجا که جمال و جلال و شکوه و عطر است) خود رشتهاي بنابراين مرگ عصاره زندگي است نه پايان زندگي. ميوه درخت که به صورت آبميوه درآمده اين عصاره کار درخت است نه پايان درخت. پايان اين است که انسان يک ده متري را ميرود و دوباره برميگردد. «من انتهی اليه الحرکة» اين غايت حرکت است نه غايت متحرک. متحرک بايد به مقصد برسد و آن عصاره است؛ لذا فرمودند شما مرگ را وقتي ميشناسيد که حيات را بشناسيد. شما الآن از حکيمترين حکيم عصر سؤال کنيد که «الحياة ما هي؟» ميگويد حيات مبدأ سمع و بصر است، مبدأ علم و عمل است، اما خود حيات چيست؟. سمع را ميدانيم، بصر را ميدانيم، علم را ميدانيم، عمل را ميدانيم، فکر را ميفهميم،اما حيات چيست؟ مجهولترين مجهول همين حيات است. چون مجهولترين مجهول همين حيات است قهراً موت هم که ترک اين حيات است مجهول است. اما رهآورد خوبي دارد. حضرت امير(سلام الله عليه) ديد که اين شخص در حال تشييع جنازه دارد ميخندد فرمود مثل اينکه مرگ براي ديگران است براي ما نيست. اين اصلاً نميداند که مرگ يعني چه؟ مرگ عصاره زندگي است، يک قدح بيش نيست. به قول فردوسي: «اگر بار خارست خود کشتهاي، وگر پرنيانست خود رشتهاي» يک وقت انسان حرف ميزند اين را ميرنجاند، به اين نيش ميزند، به فلاني نيش ميزند، با قلم خود با بنان خود، با بيان خود، چه در روزنامهها چه در مجلهها چه در سخنرانيها يا به اين نيش ميزند يا به آن نيش ميزند، اين خار است نتيجهاش هم اين بار خار است. يک وقت است که نه، جامهاي بر تن اين ميکند جامهاي بر تو او ميکند نصيحت ميکند اين قلم ميشود نصيحت. نصيحت بارها يعني بارها به عرضتان رسيد که نصيحت به معني موعظه نيست به معني سخنراني نيست نصيحت خياطي است. آن سوزن خياط را ميگويند مِنصحه. خود خياط را ميگويند ناصح. لباسي که دوخت را ميگويند نصاح. اگر کسي بتواند جامه آبرومندي براي ديگري بدوزد و در بر او بکند «وَ النَّصِيحَةُ لِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِينَ»[5] يعني اين، وگرنه نصيحت براي سخنراني نيست. اين خياط را ميگويند ناصح. اين سوزن خياطي را ميگويند منصحه. اين لباسي که او دوخت به او ميگويند نصاح. اگر کسي يک لباس آبرومندي بدوزد و در بر ديگري بپوشاند که آبروي او را حفظ بکند اين ميشود خدمتگزار خوب نظام اسلامي اين را ميگويند نصيحت. «وَ النَّصِيحَةُ لِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِينَ». حضرت فرمود چرا ميخندي؟ مثل اينکه مرگ براي ديگري است! مثل اينکه اين کار تمام شده است!. مرگ پايان راه نيست که اين آقا يک مدتي زندگي کرد پايانش اين است، نخير، اين آقا داشت کشاورزي ميکرد درختکاري ميکرد درختي کاشت، ميوهاي داشت الآن اين آبميوه را گرفتند دارند به او ميدهند. اگر شيرين است که برای خودش است و اگر تلخ است برای خودش است. انسان به سراغ اتاق عمل ميرود و عمل خودش کاملاً روشن است. حضرت در جاهاي ديگر فرمود: «كَفَى بِالْمَوْتِ وَاعِظا»، بهترين واعظ و نصحيتکننده مرگ است فرمود: «اذْكُرُوا هَادِمَ اللَّذَّات»؛[6] مرگ عامل پويايي است نه عامل افسردگي. آن کس که خيال ميکند مرگ پايان زندگي است خيال ميکند اگر قبرستان برود کنار گور برود و امثال ذلک اين افسرده ميشود در حالي که شاداب برميگردد. اين مرگ به معناي عصاره زندگي آموزنده است. در بيانات نوراني حضرت امير است که قرآن عاليترين و بالاترين موعظه را به ما دارد - که هيچ واعظي به اندازه قرآن کريم نيست، چون حقيقت را تشريح ميکند - ميگويد پايان نيست نتيجه است. ميگويد: «من انتهي عليه الحرکة» نيست عصاره زندگي است؛ چون عصاره زندگي است مواظب باش به کسي تيغ نزن، حرف بد به کسي نزن، مال کسي را نگير، آبروي کسي را نبر، ناصح باشد، هم براي خود جامه خوب بدوز، هم براي ديگري لباس خودب بدوز. اين «وَ النَّصِيحَةُ لِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِينَ» است. نسبت به ديگران هم همينطور است. اين جملهها را ملاحظه بفرماييد فرمود اين آقا که دارد تشييع جنازه ميکند ميخندد «كَأَنَّ الْمَوْتَ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا كُتِبَ» مثل اينکه مرگ براي او نيست مرگ براي ما نيست، مرگ براي همين کسي است که مُرده است. «وَ كَأَنَّ الْحَقَّ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا وَجَبَ» مثل اينکه حق در اين است که ديگران عمل کنند ما موظف نيستيم، وگرنه جاي خنده ندارد. «وَ كَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الْأَمْوَاتِ سَفْرٌ» يعني مسافر است. گويا اين آقا که الآن تشييع ميکنيم اين مسافر است و فوراً برميگردد، ما فوراً ميرويم مالش را تقسيم ميکنيم و بين ورثه قسمت ميکنيم و مانند آن. مثل اينکه براي ما اين صحنهها نيست «وَ كَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الْأَمْوَاتِ سَفْرٌ» يعني مسافر است «عَمَّا قَلِيلٍ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ» مثل اينکه مسافرتهاي منطقهاي دارد فوراً برميگردد. اين «نُبَوِّئُهُمْ أَجْدَاثَهُمْ» اين را ميبينيم در جَدث و قبر اينها دفن ميکنيم «وَ نَأْكُلُ تُرَاثَهُمْ» ميراث آنها را مصرف ميکنيم «كَأَنَّا مُخَلَّدُونَ» مثل اينکه اصلاً مرگ براي ما نيست. «قد نَسِينَا كُلَّ وَاعِظٍ وَ وَاعِظَةٍ وَ رُمِينَا بِكُلِّ فَادِحٍ وَ جَائِحَةٍ» ما تيرهاي فراواني ميخوريم منتها احساس نميکنيم. اين دردهايي که به ما ميرسد بيدارکننده است ولي ما بيدار نيستيم از بس خواب ما سنگين است. اما «طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ» خوشا به حال کسي که آدم متواضعي باشد. در نفس خودش ذليل است اما پيش ديگران عزيز است. اين جزء دعاهاي ماست که خدايا ما در جامعه عزيز نگه بدارد: «وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لَا يُضَام»[7]. ما همه ميخواهيم آبرومند باشيم عزيز باشيم گرامي باشيم اين چيز خوبي است، نميخواهيم پيش مردم آبرويمان برود ذليل بشويم ؛اما نميخواهيم و نميتوانيم و حق هم نداريم خودمان را بر ديگري ترجيح بدهيم مائيم و همين؛ اما هر کسي پيش خودش محترم است پيش خانوادهاش محترم است در جامعه محترم است. فرمود: «وَ أَعِزَّنِي بِعِزِّكَ الَّذِي لَا يُضَام»، تو عزيزي، به عزّت تو هرگز تعدّي نميشود، ما را به عزت خودت عزيز نگه بدار - کشور ما را جامعه ما را خود ما را ملت ما را - اين يک دعاي خوبي است.اما خود انسان عزيز بيجهت باشد و خود را برتر بداند اين بد است. فرمود شما اين عزت را از ذات اقدس الهي مسئلت بکنيد «طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ وَ طَابَ كَسْبُهُ وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ» مال زائد بر زندگي را در راه حق بده. حرف زائد نزند. اصلاً اينکه دو تا لب به آدم دادند براي اينکه ببندد بيجا حرف نزند. تا پخته نشود سخن نگويد. اشکال عميق سؤال عميق طرح عميق اين اساس کار است. ناطقه براي همين است. حرفهاي زائد و امثال ذلک را فرمود پرهيز کند. «وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إِلَى بِدْعَةٍ» خيرش به مردم برسد اما هرگز شرّي به مردم نرسد. همانطوري که قرآن کريم «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً» وجود مبارک حضرت امير و اهل بيت(عليهم السلام) آنها هم برابر قرآن کريم سخن گفتند. خدا غريق رحمت کند صاحب جواهر را، يک بيان بسيار لطيفي در جلد 26 دارد، فرمود اين چهارده نفر مثل يک نفر هستند[8]. در يک جايي روايتي که از وجود مبارک حضرت امير يا امام حسن يا امام حسين(سلام الله عليهم) رسيده اين را با بيان نوراني امام نهم و دهم دارد حل ميکند. ميفرمايد اين چهارده نفر يک نفرند منتها يک نفر است که دويست سال زندگي کرده يا 150 سال زندگي کرده است. اين چهارده نفر اين چهارده معصوم مثل يک انسان کامل معصومي است که مثلاً دويست سال زندگي کرده است صد و پنجاه سال زندگي کرده است. يک وقتي يک کسي اشکال ميکرد که اين را امام پنجم فرمود، شما حالا داريد از امام دهم يک مطلبي را میآوريد و قرينه قرار ميدهيد! ميفرمايد اينها دو نفر نيستند. اگر يک بيان نوراني امام حسن فرمود ما بيان نوراني امام رضا را قرينه ميآوريم براي اينکه امام رضا و امام حسن(سلام الله عليهما و عليهم اجمعين) يک حقيقت هستند و واحد هستند. اين چهارده نفر گويا يک نفر است که مثلاً دويست سال زندگي کرده است. اين از لطايف فرمايشات صاحب جواهر است لذا فرمود شما چه اشکالي داريد که ما فرمايش امام حسن را با بيان نوراني امام رضا داريم حل ميکنيم؟ اينها يک حقيقتاند. اگر يک حقيقتاند يک نفرند يک واقعيتاند ما حق داريم بيان امام حسن را به وسيله امام رضا حل کنيم و بالعکس و بالعکس. غرض اين است که اين بيانات نوراني همانطوري که قرآن «يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»، نهج البلاغه هم همينطور است ،ديگر اهل بيت(عليهم السلام) هم همينطور هستند. خطبه 64 طليعهاش اين است که «المبادرة إلى صالح الأعمال»، «فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ» تا برسد به اينجا که فرمود مردان الهي «عَلِمُوا أَنَّ الدُّنْيَا لَيْسَتْ لَهُمْ بِدَارٍ فَاسْتَبْدَلُوا فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً» بعد به اين نتيجه ميرسد که شما وقتي که ميخواهيد برويد آنجا يک چيزي بين شما و آن آينده فاصله است اين چيز مرگ است. ميداني مرگ چيست؟ مرگ مرز مشترک بين شما و جهنم است. بين شما و بهشت است. همين که اين مرز مشترک را پشت سر گذاشتي يا «بار خارست که خود کشتهاي، يا پرنيانست که خود رشتهاي» مرگ مرزي است بين شما و بهشت. مرگ مرزي است بين شما و جهنم. البته بهشت و جهنم در اينجا هم بهشت و جهنم برزخي منظور است، چون «رَوْضَةً مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّة» يا «حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النَّار»،[9] آن بهشت و جهنم موعود جايي است که ﴿إِنَّ الأوَّلِينَ وَ الآخِرِينَ ٭ لَمَجْمُوعُونَ إِلَي مِيقَاتِ يَوْمٍ مَعْلُومٍ﴾[10]. فرمود مرگ مرزي است که شما وقتي از دنيا گذشتيد گذشت شما اين است که پا ميگذاريد يا در بهشت يا در جهنم. القبر يا «رَوْضَةً مِنْ رِيَاضِ الْجَنَّة»، يا «حُفْرَةٌ مِنْ حُفَرِ النَّار»، در اين خطبه فرمود: «وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى وَ مَا بَيْنَ أَحَدِكُمْ وَ بَيْنَ الْجَنَّةِ أَوِ النَّارِ إِلَّا الْمَوْتُ أَنْ يَنْزِلَ بِهِ» هيچ يعني هيچ! هيچ فاصلهاي بين شما و بهشت نيست. هيچ فاصلهاي بين ما و جهنم نيست مگر مرگ. پرسش: نظر خودتان درمورد حيات چيست؟ پاسخ: ما هم جزء کساني هستيم که «لا أدري» میگوييم! خيلي جان کَنديم که بفهميم حيات چيست. در خطبه ديگر که اوصاف ملائکه را هم ذکر ميکنند فرمود عشق از بهترين و پاکترين واژههايي است که در اسلام است. متأسفانه وقتي حوزه به طرف اين کلمات نرود، اين کلمه طيب و طاهر به دست ديگري ميافتد. مرحوم کليني در جلد دوم کافي از ايمان و کفر از وجود مبارک امام صادق(سلام الله عليه) عرض ميکند که «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ»[11] حالا يک وقتي بندگي ميکند که نسوزد همان تقسيم سهگانهاي است حضرت فرمود نسوزد يا بهشت برود. اين نسوزد مال يک طبقه است آن براي اينکه بهشت برود مال طبقه ديگر است اما فرمود ما کساني هستيم که «حُبًّا لِلَّهِ» عبادت ميکنيم[12]. در اين روايت نوراني که مرحوم کليني در جلد دوم کافي در بحث ايمان و کفر دارد، فرمود: «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ»، کسي که دوست داشته باشد و «فَعَانَقَهَا وَ أَحَبَّهَا بِقَلْبِهِ وَ بَاشَرَهَا بِجَسَدِهِ» مثل اينکه دوستش و برادرش بعد از چند سال از راه دور رسيده، مرتّب آغوش ميگيرد و مرتب بغل ميکند و مرتب ميبوسد. فرمود فاضلترين مردم کسي است که به عبادت عشق بورزد. حالا اين واژه طيب و طاهر را ما رها کرديم ديگري گرفته و اين از قداستش انداخته است «أَفْضَلُ النَّاسِ مَنْ عَشِقَ الْعِبَادَةَ». اينجا حضرت فرمود اگر کسي عاشق دنيا شد «وَ مَنْ عَشِقَ شَيْئاً أَعْشَى بَصَرَهُ» چشمش کور ميشود. «وَ أَمْرَضَ قَلْبَهُ فَهُوَ يَنْظُرُ بِعَيْنٍ غَيْرِ صَحِيحَةٍ» تا بعد از چند جمله ميفرمايد که متعظ نميشود «لَا يَنْزَجِرُ مِنَ اللَّهِ بِزَاجِرٍ وَ لَا يَتَّعِظُ مِنْهُ بِوَاعِظٍ»[13] چون دلباخته دنيا شد به او بگويند همين وبال توست باکش نيست. اصلاً تمام سمع و بصرش روي آن معشوق اوست. همه مشاعر ادراکي او را حب دنيا گرفته؛ لذا فرمود اگر کسي به چيزي عشق بورزد از پند و اندرز مرگ و امثال مرگ بهرهاي نميبرد. در خطبه 176 فرمودند که «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ». در قرآن هست که فرمود: ﴿أَعِظُكُمْ بِواحِدَةٍ﴾، حضرت امير ميفرمايد احدي مثل خدا مردم را موعظه نکرد، چون جذبترين جاذب، خود فيض الهي است. فرمود اين بيان، جاذبه ايجاد ميکند که تو درختي هستي که کار تو عصارهپروري است همين. سعي کن يک آبميوه خوبي داشته باشي، چون آنجا خبري نيست. غذا هم که ميدهند همين غذايي است که خود انسان درست کرده است. اگر خاري يا پرنياني به قول فردوسي خود کشتهاي يا خود رشتهاي. فرمود مواظب باش که چيز خوبي کار بکني. اينجا هم در اين خطبه فرمود «إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَعِظْ أَحَداً بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ فَإِنَّهُ حَبْلُ اللَّهِ الْمَتِينُ وَ سَبَبُهُ الْأَمِينُ وَ فِيهِ رَبِيعُ الْقَلْبِ وَ يَنَابِيعُ الْعِلْمِ» چشمه علم، نه استخر علم. يک وقتي انسان اطلاعات فراواني از اين و آن جمع و جور ميکند. او اطلاعات فراواني دارد ولي مجتهد نيست. مستنبط نيست. فرمود اين چشمه علم است، اجتهاد يعني آنکه از خودش بجوشد. تا ا زخود نجوشيد ميشود استخر علم. وقتي از خود جوشيد ميشود ينبوع العلم، چشمه علم که از خودش ميجوشد. فرمود قرآن شما را مجتهد ميکند، چون با استدلال حرف ميزند شواهد را ذکر ميکند، مقدمات را ذکر ميکند، مؤخرات را ذکر ميکند. اين را در اين خطبه بيان فرمودند. در خطبه ديگر هم اين چنين فرمودند، فرمودند به اينکه «هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْلِ يُخْبِرُكُمْ حِلمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ وَ ظَاهِرُهُم عَن بَاطِنِهِم و صَمْتُهُمْ عَنْ حِکَمُ مَنْطِقِهِمْ»[14] خود اهل بيت سيره اينها سنّت اينها آموزنده است. پند و اندرز از اينجاست. وعظ از اينجاست. نصيحت به اين معنايي که گفته شد از اينجاست. اينها طرزي زندگي ميکنند که رفتار اينها سنت اينها گفتار اينها آموزنده است. نتيجه اين است که آن معنا که «الحياة ما هي؟»، اين مقدور ما نيست. در نتيجه «الموت ما هو؟» آن هم مقدور ما نيست، چون موت در مقابل حيات است «تعرف الاشياء باضدادها». اما اين تفسيرهايي که در کتاب و سنت براي موت است موت به معني پايان حرکت نيست. موت ثمره حرکت و نتيجه حرکت است؛ لذا انسان چه در تشييع دوستش چه در تشييع ديگري بايد متعظ بشود جذب بشود بگويد من بايد باري داشته باشم که بعداً هيچ خبري نيست کسي به کسي نميدهد. وازري نيست شفاعتي نيست مگر براي اهل بيت(عليهم السلام). ﴿وَ لاَ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي﴾[15] بار هست اما باربري نيست ﴿كَلاَّ لا وَزَرَ﴾[16] باربري نيست اصلاً. وزير را وزير ميگويند براي اينکه بار مملکت روي دوش اوست. وزر يعني سنگيني. وزر و وبال آن سنگينی را ميگويند وزر. فرمود بار فراوان است اما باربر نيست. چه کسي بيايد بار را ببرد. خود شخص هم بخواهد ببرد مقدورش نيست. موعظه اين است که انسان جذب بشود نه باري بر دوش کسي بگذارد و نه بگذارد ديگري باري روي دوش او بگذارد فرمود: «لَا يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ»[17] ديگري اگر بخواهد در اين مملکت باري روي دوش مردم اين مملکت تحميل بکند افراد ذليل ممکن است بپذيرند اما کيس که ذيل نيست زير بار ستم نميرود «لَا يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ». اين بيان نوراني حضرت امير است که فرمود: «رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَيْثُ جَاءَ»[18] ذلتپذير نباش، سنگ را از هر جا آمد برگردان. از کسي ستم نپذير، چه اينکه به کسي هم ستم نکن. نوري از اين بالاتر؟ برکتي از اين بالاتر؟ ما که حرم مشرّف ميشويم در و ديوار را ميبوسيم بخاطر همين برکات است. «و الحمد لله رب العالمين» [1] . نهج البلاغه، حکمت122. [2] . الکافی، ج2، ص257. [3]. شاهنامه فردوسي, فريدون, بخش20. [4]. سوره جن، آيه15. [5]. الكافي، ج1، ص403. [6]. مصباح الشريعة، ص171. [7] . بحارالانوار، ج87، ص165. [8]. جواهر الکلام في شرح شرائع الإسلام، ج26، ص67. «أن کلامهم عليهم السلام جميعا بمنزلة کلام واحد، يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً». [9]. الكافي، ج3، ص242. [10]. سوره واقعه، آيات49 و50. [11]. الكافي، ج2، ص83. [12]. ر.ک: نهج البلاغه، خطبه237 ؛ وسائل الشيعه، ج1، ص62. [13]. نهج البلاغه،خطبه109. [14] . نهج البلاغه،خطبه239. [15]. سوره انعام، آيه164؛ سوره اسرا، آيه15؛ سوره فاطر، آيه18؛ سوره زمر، آيه7. [16]. سوره قيامت، آيه11. [17] . نهج البلاغه, خطبه29. [18]. نهج البلاغه، حکمت314.