از کلمات نوراني حضرت امير(سلام الله عليه) در نهج البلاغه به حکمت 125 رسيديم. «قال عليه السلام لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي الْإِسْلَامُ هُوَ التَّسْلِيمُ وَ التَّسْلِيمُ هُوَ الْيَقِينُ وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ وَ التَّصْدِيقُ هُوَ الْإِقْرَارُ وَ الْإِقْرَارُ هُوَ الْأَدَاءُ وَ الْأَدَاءُ هُوَ الْعَمَلُ»؛ وقتي حکومتي اسلامي شد داعيهداران اسلام و مسلمان بودن زياد ميشوند. در زمان حکومت حضرت امير(سلام الله عليه) که حضرت از اسلام سخن ميگفت، عده زيادي هم از همان منافقين يا ﴿وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ يا ﴿وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدينَة﴾،[1] فرقههاي متنوعي بودند که داعيه اسلام داشتند ولي مسلمان واقعي نبودند. وجود مبارک حضرت امير فرمود من اسلام را معنا ميکنم تا متوجه شويد که قبلاً عدهاي اسلام را درست نميشناختند و کسي هم تا الآن اسلام را اينطور معرفي نکرد. انضمام مجموعه عقائد مستدل و مجموعه اعمال با اخلاص نامش اسلام است. کسي مسلمان است که در بخش معرفت و علم و نظر، محققانه اين معارف را بگذراند. در بخش اعتقاد ـ نه علم ـ در بخش اعتقاد و باور، متحققانه نه محققانه - ممکن است کسي در بحث علم، محقق باشد ولي در بحث عمل، متحقق نباشد - متحققانه باور کند. در بخش عمل آنچه را که محققانه فهميد و متحققانه باور کرد، با اخلاص عمل کند. اگر اين مجموعه حاصل شد اين ميشود اسلام. قبل از من اصحاب سقيفه بودند هرگز نه آن تحقيق علمي را داشتند نه اين تحقق عملي را داشتند نه جمع بين محقق و متحقق بودن برايشان مطرح بود ميگفتند همين که اسلام باشد کافي است؛ لذا فرمود: «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً» که اين در سقيفه نبود. بعد از سقيفه هم در شوراي خلافت نبود و بعد هم در زمان عثمان نبود. «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي الْإِسْلَامُ هُوَ التَّسْلِيمُ»؛ يعني در مسائل علمي انسان گرفتار وهم و ظن و خيال و شبهه و امثال ذلک نشود، جز جزم چيزي را نپذيرد و جزم هم کار آساني نيست که کسي بتواند محققانه يک محمولي را براي موضوعي ثابت کند و يک موضوعي را صاحب محمول کند. تصديق علمي يعني تحقيق علمي از مشکلترين کارهاي نظري است، بعد متحققانه باور کند؛ يعني آنچه را که در بخش نظر براي او مسلّم شد که اين محمول برای اين موضوع است، آن موضوع داراي اين محمول هست، بين موضوع و محمول گره زده - نه به جان خود - بين موضوع و محمول پيوند برقرار کرده، نه بين قضيه و علم، بعد از آن کار متحققانه به جان خود گره بزند. اين عقد يعني اعتقاد؛ يعني جان من با اين گره خورده است و اين مطلب هم با جان من گره خورده است شده عقد. در بخش اول بين موضوع و محمول گره ميخورد که ميگوييم الف باء است اين ميشود تصديق. در اين بخش که عقل نظر فعال است عقل عمل دخالتي ندارد؛ اما در بخش دوم آنچه را که در بخش اول بين موضوع و محمول گره خورد، عصاره آن قضيه با جان گره بخورد که اين شخص بشود معتقد، باور کند که اين موضوع اين محمول را دارد، که میشود عقيده. آنگاه در بخش عمل که اعضاء و جوارح فعالاند به دستور همين بخش متحقق، نه بخش محقق - في الجمله از بخش محقق، کار ساخته است نه بالجمله – عمل میکند. بارها اين آيه مطرح شد که ما حوزويان نبايد خوشحال باشيم که چيزي را فهميديم تحقيق کرديم کتابي نوشتيم، بخش نظر نيمي از راه است يعني ممکن است انسان محققانه يک کتابي را بنويسد، صد درصد اين مطلب براي او روشن بشود ولي دستش در موقع عمل بلرزد و عمل نکند صريحاً قرآن اعلام کرد، فرمود: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾[2]؛ يعني با اينکه يقين دارند عالماً و عامداً بيراهه ميروند. پس علم هيچ نميتواند امامت ما را به عهده بگيرد. عقل نظر به تنهايي امام ما نيست. عقل عمل به تنهايي امام ما نيست. اين «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[3] اين روح مقتدر است که هم در بخش علم، محقق است هم در بخش عمل، متحقق است، عالمِ باورمند است، مثل چشم و گوش سالم و دست و پاي سالم؛ اگر اين چشم و گوش در اختيار روح طيب و طاهر باشد او خوب ميشنود خوب ميبيند؛ اگر دست و پا فلج نباشد در اختيار اين نفس طيب و طاهر باشد، آن مار و عقربي را که ديد يا ميکُشد يا فرار ميکند. دست بايد سالم باشد، پا بايد سالم باشد تا اين شخص نجات پيدا بکند وگرنه صرف اينکه مار را ميبيند، بله مار را ميبيند چشم که فرار نميکند! يا صداي خطر آمدنِ يک اتومبيل سريع السير را ميشنود گوش که فرار نميکند اين دست و پاست که فرار ميکند؛ اگر کسي دست و پاي فلج داشته باشد بينايي او صد درصد باشد باز خطر هست شنوايي او صد درصد باشد باز خطر است؛ هم دست و پا بايد سالم باشد که نيروي عمل است هم چشم و گوش بايد سالم باشد که نيروي علم است. قرآن فرمايشش اين است که اگر شما رفتيد حوزه يا رفتيد دانشگاه، از نظر علمي مسئله براي شما مسلّم شد کتاب نوشتيد تحقيق کرديد، اين نيمي از راه است زيرا انساني که يقين صد درصد دارد به اينکه اين مسئله، گفته خدا و پيغمبر است ممکن است عمل نکند! ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا﴾ اما ﴿وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾. بارها به عرضتان رسيد که اين «إستيقن» قويتر از «تيقّن» است. با اينکه يقين دارد چه چيزي حق است چه چيزي واجب است چه چيزي حلال است بيراهه ميرود. وجود مبارک حضرت امير فرمود که اگر بخواهد مسلمان باشد در بخش تحقيق علمي هيچ گرفتار شبهه و شک و ظن و امثال ذلک نشود، هر چيزي را به جاي يقين ننشاند. اسلام تسليم در برابر حق است. اگر قضيه نظري و علمي است، بايد برهان باشد يا بيّن يا مبين، يا بديهي يا نظري منتهي به بديهي باشد، اگر اين شد، ميشود «الْإِسْلَامُ هُوَ التَّصْدِيقُ». صرف اينکه بگويد اين محمول برای اين موضوع است، اين موضوع داراي اين محمول است، صرف اين هم کافي نيست بايد يقين باشد؛ يعني شبهه و شک و با مظنه و گمانم اين است که اين چنين باشد و اينها کافي نيست. چون زمان حکومت حضرت امير مثل زمان حکومت خود پيغمبر بود، خيليها داعي اسلام داشتند چون ميدانستند حکومت، حکومت اسلامي است. فرمود: «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي»؛ سقفي و امثال سقفي اسلام را اينطور معنا نميکردند. تقريباً يک سوم مردم مدينه منافق بودند، براي اينکه در جريان جنگ اُحد هزار نفر مسلّحانه از خانه بيرون آمدند سيصد و اندي در بين راه برگشتند با اينکه در خدمت پيغمبر بودند. اين سيصد و اندي نفر همانهايي بودند که حرفهاي ايشان زمينه شد که اموي يک سلسله بدعتهايي را بگذارد و بني العباس آن را ادامه بدهد. اين اسلام شناسنامهاي، «اموي الحدوث» است و «عباسي البقاء». ساليان متمادي اين بن العباس با دين و با اسلام مبارزه کردند و اکثر ائمه(عليهم السلام) را اينها شهيد کردند. مگر امويها چند تا امام را شهيد کردند؟ اکثر ائمه (عليهم السلام) را همين بني العباس شهيد کردند «يا ليت جور بني مروان عاد لنا ـ و ان عدل بني عباس في النار»[4] اين عباسيها از امام صادق تا وجود مبارک امام عسکري، اکثر اين ائمه(عليهم السلام) را يا به زندان بردند يا شهيد کردند. اين دسيسههاي اسلامنمايي اين دسيسه «اموي الحدوث» است و «عباسي البقاء»، اينها به داعي اسلام اين کار را کردند؛ لذا وجود مبارک حضرت امير فرمود قبل از من کسي اسلام را اينطور معنا نکرده است، چون اين را باور نداشتند. فرمود: «لَأَنْسُبَنَّ الْإِسْلَامَ نِسْبَةً لَمْ يَنْسُبْهَا أَحَدٌ قَبْلِي الْإِسْلَامُ هُوَ التَّسْلِيمُ» که در برابر شبهه و شک و اينها تسليم نباشد، فقط در برابر يقين تسليم باشد «وَ التَّسْلِيمُ هُوَ الْيَقِينُ»، پس گمانم اين است، من اينطور شنيدم، احتمال ميدهم، اينها نميتواند عقيده درست بکند. «وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ» تصديق هم وقتي اثر دارد که انسان هم از نظر علمي اين محمول را براي موضوع بيّنالثبوت بداند و هم اين را گره بزند به عقل عملي و باور کند؛ يعني آن عقد علمي به اعتقاد عملي تبديل بشود که معتقد بشود. پس بخش اول تحقيق عالمانه است. بخش دوم اعتقاد و تحقق مؤمنانه است. بخش سوم اين است که عصاره اين عقل نظر و عمل به دست و پا برسد و انسان عمل بکند؛ لذا در پايان ميفرمايد که پس «وَ الْأَدَاءُ هُوَ الْعَمَلُ». «وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ» اين تصديق غير از آن تصديق است. يک تصديق علمي داريم که اين محمول برای اين موضوع است. اين موضوع داراي اين محمول است. اين است و نيست تصديق است. يکي باورمندي است که به جان خود گره بزند باور کند که اين قلب به اين وصف متصف شده است. اين ايمان برای اين قلب است. اين اعتقاد است. اينجا سخن از علم نيست، سخن از موضوع و محمول نيست. اين مثل اين است که با انگشت دل اين مطلب را به جان خود گره بزند. حالا بخش سوم چيست؟ بخش سوم اين است که اگر در بخش نظر، شخص محقق بود، در بخش باور، متحقق بود، نتيجه آن تحقيق علمي و اين تحقق اعتقادي، عمل دست و پا است. اگر عمل کرد، معلوم ميشود که اين شخص مسلمان واقعي است و اسلام هم غير از اين نيست. «وَ الْيَقِينُ هُوَ التَّصْدِيقُ وَ التَّصْدِيقُ هُوَ الْإِقْرَارُ» که زبان بايد مؤمن باشد «وَ الْإِقْرَارُ هُوَ الْأَدَاءُ» اداء بکند برابر اقرار «وَ الْأَدَاءُ هُوَ الْعَمَلُ» اداء هم همين عمل است. پس «الإسلام هو العمل». عمل خالصانه ميشود اسلام. اين بيان نوراني حضرت امير جلوي نفاق را و داعيه اسلام و مسلمان بودن منافقان را ﴿وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ﴾ را، ﴿وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدينَة﴾ را، گرفته است؛ البته آن کساني که حرفپذير بودند و موعظهپذير. بيانات نوراني حضرت امير از آيات قرآن کريم گرفته شده است که فرمود من قرآن ناطق هستم. در قرآن ميفرمايد که اسلام تکويني در سراسر عالم هست؛ يعني همه موجودات جهان مسلماناند. هيچ موجودي نيست که سِلم و تسليم و مطيع در برابر ذات اقدس الهي نباشد. ما موجود کافر در عالم نداريم، نه در سماوات نه در اهل سماوات، نه در زمين و نه در اهل زمين، در نظام تکوين هيچ موجودي نيست که منقاد و مطيع دستور ذات اقدس الهي نباشد. در قرآن کريم اين سلسله مطالب را بيان فرمودند. بعد وجود مبارک حضرت امير اينها را تبيين کرده است. در سوره مبارکه «بقره» آيه 112 اين است که ﴿بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ کسي که چهره جانش را به طرف خدا بگويد که بگويد: ﴿وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذي فَطَرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ﴾[5] و در مقام عمل هم کار خود را عرضه کند، ﴿فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُون﴾. پس هم چهره جان را بايد متوجه ذات اقدس الهي بکند هم در مقام عمل حُسن عمل داشته باشد. ﴿بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ﴾ اين برای اعتقاد ﴿وَ هُوَ مُحْسِنٌ﴾ در مقام عمل، آنوقت ﴿فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ﴾ اين در سوره مبارکه «بقره». در آيه83 سوره مبارکه «آل عمران» ميفرمايد که: ﴿أَ فَغَيْرَ دينِ اللَّهِ يَبْغُونَ﴾ خدا يک دين بيشتر ندارد بنام: ﴿إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ﴾[6] و سراسر جهان که مخلوق خدايند همهشان مسلماناند، چون هيچ موجودي در نظام هستي نيست که تابع فرمان خدا نباشد، اصل هستي را از خدا ميگيرد تدبيرش را از خدا ميگيرد بارورياش را از خدا ميگيرد و مانند آن. ﴿أَ فَغَيْرَ دينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً﴾ ممکن است بعضي از موجودات ارضي و سمائي کاري بکنند که با خواستههاي نفساني اينها هماهنگ نباشد، ولي برخواستههاي نفسانيشان مسلطاند و مطيع فرمان خدايند. ﴿وَ لَهُ أَسْلَمَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً﴾، چه خوشايند نفساني باشد چه نباشد ﴿وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُون﴾، معادشان هم به طرف ذات اقدس الهي است. يک آيه در سوره مبارکه «آل عمران» است که صدر و ذيلش توحيد است. اين آيه سه ضلعي است و هر سه مربوط به توحيد خداي سبحان است که ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيم﴾[7]، اول و وسط و آخر آيه چيزي غير از توحيد نيست. اين ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيم﴾، اول «لا اله الا الله»، آخر «لا اله الا الله»، وسط نام «لا اله الا الله»گويان است. ﴿شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِكَةُ وَ أُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزيزُ الْحَكيم﴾ کل آيه توحيد است. بعد در بخشهاي ديگري که ظاهراً ادعاي اسلام داشتند فرمود اينها ظاهراً مدعي اسلاماند ولي ﴿لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ﴾، شما آن لقلقه لسان را داريد. براي شما ثابت شده است به معجزه که اسلام حق است اما به جانتان گره نزديد. ﴿لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ﴾، اگر وارد قلب شما شد به دل گره زديد بعد از تحقيق علمي، تحقق اعتقادي پيدا کرديد، معتقد شديد، آنگاه از شما عمل متوقع است، اما شما در بين راه ماندهايد ميگوييد ما مسلمان هستيم اما ﴿لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ﴾. در آيه 14سوره مبارکه «حجرات» فرمود به اينکه گرچه شما ادعاي اسلام داريد: ﴿قالَتِ الْأَعْرابُ آمَنَّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا﴾ شما به حسب ظاهر در بخشهاي لفظي «لا اله الا الله» ميگوييد اما اسلام ﴿وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْإيمانُ في قُلُوبِكُمْ﴾ اسلام وارد قلب شما نشده است ﴿وَ إِنْ تُطيعُوا اللَّهَ وَ رَسُولَهُ لا يَلِتْكُمْ مِنْ أَعْمالِكُمْ شَيْئاً﴾ هيچ کمبودي نداريد. اگر شما کار خير میکرديد يقيناً به پاداش آن ميرسيد، چرا بيراه ميرويد؟ راهي را که شما ميخواهيد از بيراهه کسب بکنيد بهترش را برترش را از راه صحيح ميتوانيد کسب بکنيد. اين بيانات چهارگانه يا پنجگانهاي که قرآن درباره اسلام دارد، در عصاره فرمايشات حضرت امير هست، اما خود حضرت امير(سلام الله عليه) برابر آنچه که خودشان اسلام را معرفي فرمودند که اسلام عبارت است از تحقيق علمي و تحقق عملي است، چند جا در خطبههاي نورانيشان از همين امر حکايت کردند. همانطوري که «القُرآن يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً»[8] کلمات نوراني حضرت امير هم همينطور است.[9] خطبههاي او، نامههاي او، کلمات قصار او هم «يفسّر بعضُه بعضا». در خطبه بيست و هفتم آنجا ميفرمايد به اينکه اينها خيال ميکنند که مسلماناند، اما اسلام هنوز در قلبشان وارد نشده است، براي اينکه اينها بسياري از مسائل ديگران را مسئله خودشان نميدانند. من شنيدم که خلخالي از پاي يک زن مسلماني در ميآورند بالاخره به يک کسي ستم ميشود، اما هيچ اثري در اينها پيدا نميشود حرکتي نميکنند و اگر «فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً» که آنچه را به ما رسيد درست باشد، «مَاتَ» بعد از اين جريان که شنيد خلخالي از پاي زن مسلماني در ميآورند و اينها هيچ حرکت نميکنند، «مَا كَانَ بِهِ مَلُوما»، هيچ ملامتي هم به او نکنيد. اگر سکته کند و بميرد که اين حکم اسلامي عمل نشده، چرا به فلان کس ظلم شده؟ چرا اختلاس شده؟ چرا کذا شده؟ چرا کذا شده؟ جاي ملامت نيست. اگر کسي بعد از اينکه ببينيد علناً بيتالمال اختلاس ميشود سکته بکند و بميرد مورد ملامت من نيست. اسلام همين است که انسان در برابر حق خيلي جدي باشد در برابر باطل خيلي حساس باشد و مانند آن. اين خطبه 27 است. در خطبه 103 آنجا هم فرمود که اگر کسي اين مسائل را رعايت بکند درباره زهد در دنيا: «أُولَئِكَ يَفْتَحُ اللَّهُ لَهُمْ أَبْوَابَ رَحْمَتِهِ وَ يَكْشِفُ عَنْهُمْ ضَرَّاءَ نِقْمَتِهِ»، اينهايي که به اسلام عمل کردند و آثار اسلامي در آنها کاملاً مشهود است،حاميان اسلاماند و مسلمانان واقعياند که بعد از آن تحقيق علمي، به تحقق عملي رسيدند و بعد از تحقق عملي، به اجراي عملي هم دست يافتند. در خطبه 167 آنجا هم ميفرمايد که در همان اوايل خطبه است: «فَالْمُسْلِمُ مَنْ سَلِمَ الْمُسْلِمُونَ مِنْ لِسَانِهِ وَ يَدِهِ إِلَّا بِالْحَقِّ وَ لَا يَحِلُّ أَذَى الْمُسْلِمِ إِلَّا بِمَا يَجِبُ» مسلمان کسي است که از آثار علمي و عملي او جز حق ديده نميشود، اين يک؛ و مسلمان کسي است که به مسلمان ديگر هيچ آسيبي نميرساند، اين دو. که هم سِلم است از نظر علم و عمل، و هم مُساِلم است از نظر علم و عمل. در نامه شانزدهم هم، به اصحابش در هنگام جنگ ميگويد به اينکه اينها کساني هستند که «فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ مَا أَسْلَمُوا» اينها مسلمان نبودند «وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا» يعني «اظهروا الاسلام»! «وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ» يعني منافق بودند، همين کارهايي که اموي داشتند. «فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوه»؛ اينها در باطن کافر بودند در ظاهر مسلمان. يک پوششي از اسلام براي خودشان گذاشتند. در زمان قدرتمندي شما اينها جرأت نميکردند ظاهر کنند. جنگ صفين و امثال صفين پيش آمد و معاويه از آن طرف قيام کرد و اينها يک ياوري پيدا کردند، کفر درونيشان را ظاهر کردند. پس «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا». در جريان فتح مکه هم همينطور بود. ابوسفيان و دودمان ابوسفيان، اينها زندگيشان دو بخش داشت: قبل از فتح مکه کافر مطلق بودند. بعد از فتح مکه هم منافق مطلق شدند. اصلاً اسلام نياوردند. «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا» اينها تا قبل از فتح مکه کافر مطلق بودند. بعد از فتح مکه هم منافق مطلق شدند «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا». اينجا هم ميفرمايد که يک عده «مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا»، وقتي معاون پيدا کردن و همکار و رفيق پيدا کردند، آن کفر دروني خودشان را ظاهر کردند. در نامه 53 که همان نامه معروف براي مالک اشتر است مرقوم فرمودند که اسلام که حالا معنايش معلوم شد، تسليم علمي است محققانه، تسليم عملي است متحققانه، اجراي محققانه و متحققانه است، اگر اين شاگرداني که ما تربيت کرديم و در مصر پيش تو هستند جمع شدند، با اين مسلمانها بدرفتاري نکن. اين مسلمانها که اگر جنگ شد خوب امتحان دادند و اگر موارد ديگر شد خوب امتحان دادند اينها ستون دين هستند «وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ» که در بعضي از نسخهها «عَمُودُ الدِّينِ» است «وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ». مردمي که امتحان خوب دادند، جنگ هشت ساله را خوب اداره کردند، در دينداري سوابق متديني دارند، اينها ستون ديناند، همانطوري که نماز ستون دين است. از نظر عملي و اعتقادي بله، نماز عمود دين است؛ اما اين بيان نوراني حضرت امير - يعني نامه معروف به مالک اشتر - در بعضي از نسخهها دارد عمود، در اين نسخه دارد عماد، عماد دين مردماند. اگر اين مردم جنگ هشت ساله را به خوبي اداره کردند اگر اين مردم در تمام مظاهر اسلامي حضور دارند، اگر اين مردم باورمندانه در برابر اهل بيت خاضع و خاشعاند، اينها ميشوند ستون دين. فرمود اينها عمود دين هستند اينها را نرنجان. «وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ»، همين توده مردماند. «فَلْيَكُنْ صِغْوُكَ لَهُمْ وَ مَيْلُكَ مَعَهُمْ» با مردم باشد. اگر بخواهي کارت ادامه پيدا کند و حرف ما را جامعه بپذيرد علي را قبول داشته باشند بايد که رضايت مردم مسلمان تأمين بشود. اين است. وجود مبارک حضرت امير را خود حضرت امير ميشناسد. گاهي حالا ما چون عمري را، همه ما شيعهها يعني همه، عمري را، در برابر اينها خضوع کرديم اين حرف را که ميشنويم براي ما خيلي سنگين نيست. در همين کتاب شريف تمام نهج البلاغه آمده به اينکه پيغمبر پيغمبر است، به چه دليل؟ اگر کسي گفت من پيغمبرم مگر شما معجزه نميخواهيد؟ آيت نميخواهيد؟ اين شخص پيغمبر است به کدام معجزه و به کدام آيت؟ فرمود من به او ايمان آوردم. خيلي اين حرف بلند است. يعني من آية الله هستم من معجزه خدا هستم، من که به او باور کردم پس معلوم ميشود که او پيغمبر است. خيلي حرف است! اين بالاتر از «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي»[10] است. من به او ايمان آوردم شما چه ترديدي داريد؟ اگر او مرده را زنده بکند قبول داريد يا نه؟ معجزه است. اگر کار داود و موسي و عيسي را انجام بدهد قبول داريد يا نه؟ معجزه است. «أنا آية الرساته»[11] جانم به فدايت! چه کسي اين قدرت را دارد که چنين حرفي بزند؟! فرمود اگر کسي پيدا شود بگويد من پيغمبرم مگر آيت يعني معجزه نميخواهيد؟ من آيت او هستم. او پيغمبر است، چرا؟ چون «أنا آية رسالته» من که به او ايمان آوردم معلوم ميشود که او پيغمبر است. خيلي اين حرف بلند است. چه کسي جرأت دارد اينطور حرف بزند؟! حالا آن «سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي» هم در همين کنار است. اين مرد ميگويد به اينکه جامعه مسلماني ستون دين است، اينها را نرجان اينها را خوب اداره بکن. اين حرفها بوسيدني نيست؟ فرمود دين بخواهد محفوظ باشد اينطوري است: «وَ إِنَّمَا عِمَادُ الدِّينِ وَ جِمَاعُ الْمُسْلِمِينَ وَ الْعُدَّةُ لِلْأَعْدَاءِ الْعَامَّةُ مِنَ الْأُمَّةِ»، اينها هستند که دين را در روز خطر حفظ ميکنند و به دست صاحب اصلياش ميسپارند. حشر همه شما با علي بن ابيطالب. «و الحمد لله رب العالمين» [1]. سوره احزاب، آيه60. [2]. سوره نمل، آيه14. [3]. مصباح الشريعة، ص13؛ متشابه القرآن و مختلفه(لابن شهر آشوب)، ج1، ص44؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102. [4] . المحاسن و المساوی، ج1، ص119. [5]. سوره انعام، آيه79. [6]. سوره آل عمران, آيه19. [7] . سوره آل عمران، آيه18. [8]. الكشاف, ج2, ص430 ؛ کامل بهايي(طبري)، ص390. [9]. جواهر الکلام في شرح شرائع الإسلام، ج26، ص67؛ «أن کلامهم عليهم السلام جميعا بمنزلة کلام واحد، يُفَسِّرُ بَعضُهُ بَعضاً». [10]. نهج البلاغة, خطبه189. [11]. تمام النهج البلاغه، ص430.«الست آية نبوة محمد صلی الله عليه و آله و سلم، و دليل رسالته و علامة رضاه و سخطه»