کلمه حکيمانه و نوراني نهج البلاغه جمله 121 اين است: «قال ع شَتَّانَ مَا بَيْنَ عَمَلَيْنِ عَمَلٍ تَذْهَبُ لَذَّتُهُ وَ تَبْقَى تَبِعَتُهُ وَ عَمَلٍ تَذْهَبُ مَئُونَتُهُ وَ يَبْقَى أَجْرُهُ»؛ فرمود برخي از عملها لذتش زودگذر است ولي تبعات تلخ او ماندني است و برخي از اعمالاند که رنجشان زودگذر است ولي گنجشان و آثارشان ميماند. فرمود خيلي تفاوت است بين اين دو نحوه از عمل: عملي که لذتش زود از بين ميرود اما تبعات تلخ او و آثار تلخ او ميماند «وَ تَبْقَى تَبِعَتُهُ وَ عَمَلٍ تَذْهَبُ مَئُونَتُهُ» و عملي که رنجش ميگذرد و اثر ظاهرياش زود از بين ميرود اما اثر معنوياش ميماند. اين يک اصل کلي است به عنوان کلمه حکيمانه 121. رازش اين است که ذات اقدس الهي که خالق دنياست فرمود دنياي بيآخرت لغو است؛ يعني ما يک جهاني خلق کرده باشيم که هر کس هر چه دلش خواست بکند نه حسابي نه کتابي نه کيفري نه پاداشي، چنين چيزي لعب است و ما لاعب و بازيگر نيستيم[1]. لعب چون از لعاب است يعني يک چيزي است که طراوتش لحظهاي است زود هم از بين ميرود. به اين بازيهايي که ميگويند لعب، براي اين است که مثل لعاب دهن است چند لحظهاي هست و بعد بياثر است. فلان شخص در اينجا بُرد، فلان شخص باخت، بعد چه؟ چه نتيجه عملي براي کشور داشت؟ چه نتيجه علمي براي جوامع علمي داشت؟ چه نتيجهاي براي خود اين شخص بعد از يک مدتي داشت؟ لعب از لعاب دهن است؛ يعني زودگذر است. با لعاب دهن کسي سيراب نميشود. تشنه با لعاب سيراب نميشود. کار بيهدف را ميگويند لعب. ذات اقدس الهي فرمود ما بازيگر نيستيم پس اگر دنيايي هست که هست الا و لابد روز حسابي بايد باشد که بشود حکيمانه. اين اصل اول است. اصل دوم آن است که: روز قيامت روز حساب است نه روز عمل، عملها فرق ميکند، عاملها فرق ميکند، اهداف فرق ميکند. ميفرمايد به اينکه درست است که عملها فرق ميکند عاملها فرق ميکند اهداف فرق ميکند ولي خطوط کلي حاکم بر عمل يکي است و آن اين است که هر عملي را با حق ميسنجند. اصلش را فرمود دنيا مزرعه آخرت است[2] جاي کسب و کار و کوشش است. در آيات فراواني فرمود اينجا يعني دنيا تجارتخانه است ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ ٭ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ﴾.[3] برخي از اين تجارتخانه نفعي بردند و ميبرند: ﴿يَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾[4] برخي در اين تجارتخانه زيان ميکنند: ﴿فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ﴾[5] هيچ سودي نميبرند. پس دنيا مزرعه است دنيا تجارتخانه است بعضي بهره ميبرند بعضي زيان ميکنند. اين سوددهي و زيانبردن اين بهرهوري و محرومشدن روي ميزاني است روي يک حسابي است فرمود مزرعه بودن دنيا تجارتخانه بودن دنيا، اميد به بهرهوري تجارت در دنيا زيانباري برخي از تجارتخانهها که ﴿فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ﴾ در دنيا، ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾، اينها همهشان روي معياري است. تشخيص آن معيار سخت است. فرمود در قيامت آن ميزان و ترازو را ما نصب ميکنيم آن ميزان چيست؟ مستحضريد ميزان معمولاً سه ضلعي است يعني خود ترازو که ابزار سنجش است، يک؛ يک کفهاش را وزن ميگذارند، دو؛ کفه ديگرش را آن کالا ميگذارند، سه. اين خاصيت ميزان است. اگر کسی يک ناني ميخواهد براي توزين اين نان ترازو لازم است، اين ترازو سه ضلعي است اصل خود ترازو که ابزار کار است، يک کفهاش آن سنگ کيلو را میگذارند اين را ميگويند وزن، يک کفه ديگر نان را ميگذارند ميشود موزون. اين ترازو است. حالا در پارچه ترازو متر است، در تبسنج که اين شخص بيمار تب دارد يا نه، از 37 درجه بالاتر است يا کمتر است، هر کدام ميزان خاص خودش را دارد. فشار اين آب چقدر است؟ فشار هوا چقدر است؟ درجه حرارت بدن چقدر است؟ اينها آثارش فرق ميکند، ولي بالاخره ميزان يعني ترازو الا و لابد سه ضلع دارد اين سه ضلع گاهي يک جا مع ميشود گاهي دو جا جمع ميشود. ما يک ميزان داريم، يک؛ وزن داريم، دو؛ موزون داريم، سه. در ادعيه ائمه(عليهم السلام)، درباره وجود مبارک حضرت امير عرض ميکنيم: «السَّلَامُ عَلَي مِيزَانِ الْأَعْمَال»؛[6] اعمال ما را با ميزان اهل بيت ميسنجند اينها ترازو هستند اينها راه حقاند. اگر چيزي مطابق اينها بود درست است اگر مطابق اينها نبود درست نيست. اينها سرجايش محفوظ است و همه اينها زير يک اصل جامعي است که در سوره «اعراف» مشخص کرد. فرمود: ﴿وَ الْوَزْنُ﴾ يعنی ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾[7] نه «و الوزن حق»! در دعاي عديله و امثال عديله ميگوييم «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ ... وَ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ النَّارَ حَقٌّ»؛[8] کذا و کذا «و الميزان حق» اين «و الميزان حق» هيچ يعني هيچ ارتباطي با ما ندارد يعني ميزاني هست. ميزان حق است بهشت حق است جهنم حق است يعني هست. اما آن آيه مبارکه «اعراف» با الف و لام است: ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، يعني بجاي سنگ کيلو، ما حق ميگذاريم. بجاي متر در تجارتخانه ما حق ميگذاريم. بجاي منطق در علوم، ما حق ميگذاريم. وزن حق است در برابر موزون، نه اينکه سنجشي هست. آنکه در دعاي عديله و امثال عديله هست اين است که «أَنَّ الْمَوْتَ حَقٌّ ... وَ الْجَنَّةَ حَقٌّ وَ النَّارَ حَقٌّ»، «و الميزان حق» يعني ميسنجند. عقيده را با چه چيزي ميسنجند؟ عمل را با چه چيزي ميسنجند؟ قول را با چه چيزي ميسنجند؟ اين را در سوره «اعراف» مشخص کرد با الف و لام: ﴿وَ الْوَزْنُ﴾ که در قبال ميزان است که در قبال موزون است ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، يعني حقيقت را ميآورند تمام کارها را با حق ميسنجند. اين سخت است. اين دعاهاي ائمه و اين زيارتهاي ائمه البته ثوابش سرجايش محفوظ است برکاتش سرجايش محفوظ است پرسش: ... اگر ميزان به اين معناست که .... با اميرالمؤمنين میسنجند پاسخ: نه، غرض اين است که خود اعمال مؤمنين را با چه چيزي ميسنجند؟ براي ما اينها اماماند، خود آنها هم بايد در قيامت حساب پس بدهند. ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، يعني ما فعلاً کاري به ترازو نداريم. کاري به موزون نداريم. کاري به دعاي عديله و عهد و امثال ذلک نداريم، چون همه اينها ميگويد وزني هست، بله، ما هم ميگوييم وزني هست، بهشتي هست، جهنمي هست، ميزاني هست، وزني هست، اما وزن در مقابل موزون چيست؟ ما اگر شعر را بخواهيم بسنجيم با «فاعلات و فاعلات» ميسنجيم. منطقي بخواهيم فکر بکنيم با شکل اول و دوم ميسنجيم. تجارتخانه و پارچهفروشي بخواهيم، با متر ميسنجيم. درجه حرارت سالم و مريض را بخواهيم تشخيص بدهيم با ميزان الحرارة ميسنجيم. اينها مشخص است. اما عقيده را اعمال را رفتار را گفتار را کردار را با چه چيزي ميسنجند؟ ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، نه «و الوزن حق». حرفي که زديم اگر مطابق با حقيقت بود، نبود مخالف با حقيقت بود، عقيدهاي که داشتيم قيام و قعودي که داشتيم رفتاري که داشتيم چه در منزل چه در بيرون، اينها را با «الحق» ميسنجند. در هر کاري يک حقيقتي است. در هر تجارتي يک حقيقتي هست. نه پارچه چند متر است؟! اينکه ميگويد من اين قدر خريدم اين قدر ميفروشم اگر برای خودش باشد يک طور است، راست بگويد يک طور است، نسيه بدهد يک طور است. يک حقيقتي در همهجاها حاکم است. فرمود در هر جايي که يک حقيقتي هست ما عمل را با آن حقيقت ميسنجيم ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾ نه «و الوزن حق»، نه اينکه وزني هست. بجاي ميزان الحرارة بيمارستانها، حق است. بجاي متر تجارتخانههاي پارچهفروشي، حق است. کار را ما با حق ميسنجيم. آن وقت خود ائمه(عليهم السلام) به ما آموختند که شما حقمدار و حقمحور باشيد. در درجه اول اين زيارتها براي ثواب است سرجايش محفوظ است هر کسي که ميرود بالاخره با دست پُر برميگردد. ثوابي دارد و اينهاست. اما محققان حوزه و دانشگاه وقتي به مزار ائمه(عليهم السلام) مشرف ميشوند اينها غير از ثواب دنيا و آخرت و بهره براي خودشان و اموات خودشان، چيز ديگری هم میخواهند. سواد يعني سواد! ما بايد بدانيم که باسواد شدن جُرم نيست و اين چيزي هم که در دست و پاي خيليها ريخته است اين را نميگويند سواد. يک کسي که نظريه بپردازد چه در مسائل قرآني، چه در مسائل فقهي، چه در مسائل ديگر نظام، او بايد حرف تازه بياورد. ميگويند آقای باقر وحيد(محمد باقر وحيد بهبهانی) حرف تازه آورد، ميگويند صاحب جواهر حرف تازه آورد، ما بايد اينطور باشيم. کمتر از اين خسارت است. حالا ما نبوديم، ديگري؛ ولي عصر ما بايد عصر علم باشد. به ما گفتند زيارت برويد، بسيار خوب، ادب است ديانت است وظيفه است. حتي درباره زيارت سيد الشهداء(سلام الله عليها) نظير حج گفتند واجب کفايي است[9] مبادا يک وقتي حرم مطهر حضرت خالي باشد. مکه چطور است؟ مکه خالي است يک عده رفتند، وظيفهشان را انجام دادند. هر کسي مستطيع بود رفته، اما امسال کسي نيست مکه برود چون آنهايي که واجباتشان را ميخواهند انجام بدهند انجام دادند. فرمود اينطور نيست، اين خانه نبايد خالي باشد. شما رفتي واجبت را انجام دادي، ديگر واجب عيني بر کسي نيست اما الآن واجب کفايي است حتماً امسال يک عده بايد مکه بروند. آنجا را نبايد خالي بگذاريم. واجب کفايي است. شما مکهتان را رفتيد حجتان را انجام داديد، باشد! اما آنجا نبايد خالي باشد. مشابه اين رواياتي که درباره حرم امن الهي آمده است درباره کربلاي سيد الشهداء(سلام الله عليه) هم آمده است شما هر سال رفتي، اما امسال کسي نيست برود، نميشود، بنابر واجب کفايي حتماً امسال هم بايد يک عده مشرّف بشوند. بعضي اينطور است اين مسئله ثواب است زيارت است اينها ارکان دين ما هستند. اما وارد آنجا شديم و زيارتنامه ميخوانيم، در زيارتنامه چه ميگوييم؟ همه جملههاي زيارتنامه يکطور است؟! يا نه. اين دعاها يک جمله خبريهاي است که به داعي انشاء يعني انشاء القا شده است. گفتيم وقتي وارد حرم مطهر امام رضا شدي آن جملهها را گفتي عرض ادب کردي و ثواب خواستي بهشت خواستي همه اينها سرجايش محفوظ است، بعد بگو: «أَنِّي ... مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» من ميخواهم محقق بشوم مثل صاحب جواهر بشوم. مثل شيخ انصاري بشوم. من ميخواهم محقق فقه بشوم. محقق اصول بشوم. همهاش پدر و مادر مرا بيامروز که نيست! «أَنِّي ... مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ»[10]، من ميخواهم باسواد برگردم. همهاش که پدر و مادر مرا بيامرز نيست! اين زيارت جامعه است. بخش وسيعي از زيارتها درس عميق علمي است. اينها را به قصد انشاء ميخوانند. جملههايي که در زيارتنامه است جملههايي که در ادعيه است همهاش انشائي است. خبر که نميخواهيم بدهيم که من اينچنين هستم! نه، توفيقي بده من جزء محققين اسلام بشوم. اين را ما ميخواهيم. حالا بين دانشگاهی و حوزهی که به زيارت امام رضا(سلام الله عليه) مشرف ميشوند با ديگران خيلي فرق است. يک روحاني که برود آنجا، براي چه ميرود؟ براي اينکه پدر و مادرش را بيامرزد؟! يا براي اينکه باسواد برگردد و استاد جامع حوزه بشود؟! در دانشگاه هم استاد جامع دانشگاه بشود؟! «أَنِّي ... مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ»، آن علومي که شما اهل بيت تحقيق کرديد من آن را تحقيق بکنم. آن مطالبي را که شما ابطال کرديد من بتوانم باطل بکنم. الآن حرف رايج بسياري از فلاسفه غرب همين سه جملهاي است که در سوره مبارکه «جاثيه» است. در سوره «جاثيه» ميفرمايد که اينها کساني هستند که ﴿وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا﴾،الآن شما بينيد فکر رايج غرب اين است البته در بين آنها مردان خوب و موحد هم هستند. ﴿وَ قالُوا ما هِيَ إِلاَّ حَياتُنَا الدُّنْيا﴾ دو: ﴿نَمُوتُ وَ نَحْيا﴾ سه: ﴿وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْر﴾ ، اين را در سوره «جاثيه» ذات اقدس الهي فرمود حرف اينها اين است. حرف مشرکين اين است که غير از دنيا خبري نيست و غير از مرگ و زندگي خبري نيست و غير از طبيعت خبري نيست. فرمود: ﴿وَ ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ﴾، اينا جاهلانه حرف ميزنند ﴿إِنْ هُمْ إِلاَّ يَظُنُّونَ﴾[11]. هر چيزي حسابي دارد کتابي دارد. اگر دنيا با اين روش کنوني پيش برود، نتيجهاش همين جنگ غزه است. اصلاً هيچ خبري از اينها نيست، اصلاً انسانيتي نيست. هيچ! هيچ! يک کمي بوي انسانيت هم در اينها نيست. اين است که دين فرمود ما حرف تازه آورديم که اينها را شما نميفهميد. فرمود ما يک چيزهايي تازه آورديم که اصلاً در فکر بشر نيست. چه آورديم؟ گفتيم در درون شما يک غده بدخيمي است که مزاحم شماست. کدام علم ميتواند اين را کشف بکند؟ شما يک دشمن دروني داريد و اين غده بدخيم است و اين ميخواهد حيات ما را از بين ببرد، سعادت ما را از بين ببرد، ما را به سوخت و سوز گرفتار کند. اينکه در قرآن فرمود ما يک چيزهايي داريم که در هيچ جاي عالم نيست. به پيغمبر فرمود که تو هم نميتوانيم بداني: ﴿وَ عَلَّمَكَ مَا لَمْ تَكُن تَعْلَمُ﴾[12] به ما هم که فرمود: ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾[13] «ما لم تکونوا» يعني «ما لم تکونوا» اين کان منفي اين است. يعني شما نميتوانيد ياد بگيريد. با کدام آزمايشگاه شما ميتوانيد ياد بگيريد که در درون انسان يک غده بدخيمي است که دشمن سرسخت اوست؟ با کدام علم ميتوانيد ياد بگيريد؟ فرمود هوي و هوس شما بالاخره شما را به کشتن ميدهد به هلاکت ميدهد گرفتار اين و آن ميکند. يک چيزي در درون شماست بنام هوس، بنام هوي، بايد با اين مبارزه کنيد. کسي که بخواهد در روانشناسي «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» بشود، اين است. در جامعهشناسي «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» بشود اين است. اما اگر کسي برود زيارت بکند براي ثواب و برگردد البته ثواب زيارت دارد اما با عوام فرقي نميکند، اما گفتند شما که رفتي با ديگران فرق داري بگو: «أَنِّي ... مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ مُبْطِلٌ لِمَا أَبْطَلْتُمْ». در سوره مبارکه «اعراف» ميفرمايد نميخواهيم بگوييم وزني هست، اين را در قالب ادعيه گفتيم، در قالب زيارتها گفتيم در قالب مناجاتها گفتيم که در قيامت وزني هست ولي اين به درد نميخورد، شما اگر بخواهيد خودتان را بسازيد بايد بدانيد که ﴿وَ الْوَزْنُ يَوْمَئِذٍ الْحَقُّ﴾، حقيقت را بشناسيد. به ما گفتند: «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا»[14] قبل از اينکه شما را وزن کنند شما خودتان را بسنجيد. با چه بسنجيم؟ وزن ما چيست؟ با سنگ بسنجيم؟ با ميزان الحرارة بسنجيم؟ با متر تجارتخانه بسنجيم؟ با چه چيزي بسنجيم؟ تشخيص حقيقت هم که کار آساني نيست. فرمود شما «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا»، «مُوتُوا قَبْلَ أَنْ تَمُوتُوا»[15]. بله در اثر حب نفس، علاقه به نفس، کار خود را حق ميدانيم کار ديگري را باطل ميدانيم. تجريد نفس لازم است تخدير نفس لازم است تصفيه نفس لازم است. بين خود و بين خداي خود هيچ چيزي را فاصله و حجاب قرار ندهيم تا بفهميم که حق چيست، آن وقت کار خودمان را با حق بسنجيم که اگر اين حرف را ديگري ميزد ما چکار ميکرديم؟ ما داريم ميکنيم(میزنيم) چکار ميکنيم؟ اگر ديگري اين حرف را ميزد او را بد ميدانيم ولي خودمان اين کار را انجام داديم. اين حب نفس نميگذارد انسان صحيحاً داوري کند. فرمود اين علاقه نفس را بگذاريد کنار، خود را با ديگري يکسان ببين، بعد عمل را بسنج. هر چه براي خود صحيح ميداني براي ديگري هم صحيح بدان. وگرنه کلي گفتن، عمل بايد خالص باشد، لله باشد، اينها سرجايش محفوظ است. يک عده در قيامت مبغون ميشوند براي اينکه اصلاً نميفهمند که چگونه محاسبه بکنند؟ ﴿يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ﴾[16] يکي از اسماء قيامت روز تغابن است؛ يعني روزي است که غبن روشن ميشود و معلوم ميشود که چه کسي مغبون است. اين آقا در عمري زندگي کردن سعي کرد که بهره ببرد اما معلوم ميشود که مغبون است غبن کرده ضرر کرده، براي اينکه نرفت ياد بگيرد يا جهل علمي بود يا جهالت عملي بود، هر چه بود بالاخره درست حساب نکرده است. وقتي آدم «مُحَقِّقٌ لِمَا حَقَّقْتُمْ» شد در هر چيزي حق را ميفهمد و ميشود محقق علماً، ميشود متحقق عملاً آن وقت اهل حساب خواهد بود حسابرسي ميکند. اين است که بما گفتند: «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا»، قبل از اينکه شما را بسنجند خودتان را بسنجيد. آن وقت آدم راحتِ راحت است. نه بيراهه ميرود نه راه کسي را ميبندد. در بسياري از آيات ما را به اين تشويق کردند، يک؛ در کلمات نوراني حضرت امير در خطبههاي ديگر هم همين مسئله مطرح است که خودتان را بسنجيد. بنابراين اگر گفتند که ﴿يَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾ راهش مشخص است. اگر گفتند: ﴿فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ﴾ سببش مشخص است. اگر گفتند: ﴿هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَي تِجَارَةٍ تُنجِيكُم مِنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ﴾، تمام اين آيات راهش مشخص است. بعد از اينکه ما محقق شديم، يک علماً؛ متحقق شديم، دو عملاً، حق را ميشناسيم. وقتي حق را شناختيم، بين خود و بين حق فاصله نميبينيم خودمان را ميسنجيم. آن وقت اگر بد کرديم، توبه ميکنيم جبران ميکنيم و اگر خوب کرديم ميگوييم اين کار خوب «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»[17] نميگوييم من اين کار را کردم! ميگوييم: «مَا بِنَا مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنْك»، خدايا اين کار خيري که از من صادر شده است، من ابزار بردگي و بندگي تو بودم تو بودي اين لطف را کردي. لذا در خطبههاي ديگر به عنوان نمونه در خطبه157 آنجا هم اين فرمايش هست که خودتان را بسنجيد: «أَلَا فَمَا يَصْنَعُ بِالدُّنْيَا مَنْ خُلِقَ لِلْآخِرَةِ وَ مَا يَصْنَعُ بِالْمَالِ مَنْ عَمَّا قَلِيلٍ يُسْلَبُهُ وَ تَبْقَى عَلَيْهِ تَبِعَتُهُ وَ حِسَابُهُ»، اينکه فرمود بعضي از کارها لذتش زودگذر است ولي تبعات تلخش ماندني است در همين خطبه 157 هم هست. در غير خطبه157 باز در جاي ديگر هم اين بيان نوراني حضرت امير هست. در خطبه 222 هم در بندهاي يازده و دوازه است. فرمود: «وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَارِهمْ ظُهُورَهُمْ فَضَعُفُوا عَنِ الِاسْتِقْلَالِ بِهَا فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً» اين کارها را فرمود «وَ مَصَابِيحَ دُجًى قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلَائِكَةُ وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ» اين در خطبه 222 است. گرچه اين کلمه نوراني که خوانده شد اين يک جمله است اما تبيينش، تشريحش در خطبههاي ديگر است که به ما گفتند به اينکه شما هر روز اهل محاسبه باشيد خودتان را بسنجيد «زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا»، «حَاسِبُوا أَنْفُسَكُمْ قَبْلَ أَنْ تُحَاسَبُوا»[18] اهل محاسبه باشيد، آن وقت ترقي هم ميکنيد. لذت ادب پيشگاه الهي را که انسان حساب بکند هميشه خوشحال است. اصلاً مؤمن نگراني ندارد. درست است حوادث تلخ روزگار است، ولي او ابديتي را در پيش دارد لذا براي خودش و براي جامعهاش و براي همه هم خيرخواه است. اينکه گفتند به فکر همه باشيد شب اگر برای نماز شب بلند شديد حداقل چهل مؤمن از همسايههايت را دعا بکن همين است. گفتند تا «اربعين درجة» يا «اربعين مساحة» يا اربعين کذا اينها همسايهاند[19]. آدم اگر شب در موقع سحر به ياد چهل نفر هست در روز به ياد چهل نفر نيست؟ هر کسي به ياد چهل نفر باشد مشکل جامعه حل است. اما اگر بخواهد راه ديگري را ببندد يا راه بيراهه برود، هم خودش در زحمت است هم ديگري. اين دين که سازنده است براي همين است. انسان مسافر «تَخَفَّفُوا تَلْحَقُوا»[20] است، مسافر که هر چه بارش سبکتر باشد زودتر به مقصد ميرسد. بنابراين عمده آن است که ما اگر حقشناس باشيم علماً، ميشويم محقق، عملاً ميشويم متحقق، آن وقت در حسابرسي راحت هستيم نه بيراهه ميرويم نه راه کسي را ميبنديم. دنياي کنوني براساس همين آيه سوره مبارکه «جاثيه» مبتلا به فراموشي است. دنياست پيش اينها بدون آخرت، مرگ و حيات است بدون اعطاي مرگ و حيات و پايان کارش هم نيستي است. لذا شما ببينيد جريان غزه و امثال غزه اصلاً اينها را تکان نميدهد. اينها مثل اينکه روي يک مشت خاک توپ ميريزند همين! اينکه فرمود: ﴿وَ يُعَلِّمُكُمْ مَا لَمْ تَكُونُوا تَعْلَمُونَ﴾ همين است. فرمود ما يک چيزهاي تازه داريم که در هيچ کجاي عالم نيست. کجا شما ميخواهيد ياد بگيريد که در درون انسان يک چيزي است بنام هوس بنام هوي که بالاخره تا سر او را خاک نکند از او دستبدار نيست؟ اين بيان نوراني پيغمبر است فرمود: «أَعْدَي عَدُوِّكَ نَفْسُكَ الَّتِي بَيْنَ جَنْبَيْكَ»[21] اينطور است لذا ذات اقدس الهي اجمالاً در آن آيه جواب داد تفصيلاً در آيه ديگر: ﴿ما لَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ﴾، حرف عالمانه نيست. انسان تنها در دنيا نيست مسافر است هدف والا دارد و هر عملي را هم ميسنجند. در بعضي از سؤالات دوستان اين بود که ذات اقدس الهي چرا درباره ائمه(عليهم السلام) به فعل مضارع تعبير کرده است که ﴿يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ﴾؟ پاسخ: اين فعل الهي است، اينها معصوماند اما معصوم بالذات که نيستند معصوم بالذات ذات اقدس الهي است. اگر انساني بخواهد معصوم باشد از هر خطر و خطيئهاي اين به عنايت الهي است. اين را با فعل مضارعي که مفيد استمرار است حال و آينده را شامل ميشود فرمود لحظه به لحظه ما مواظب شمائيم ﴿يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ﴾[22]، اين برای اين است. مطلب ديگري که باز سؤال کردند درباره اينکه اعضا و جوارح در قيامت شهادت ميدهند. ظاهر آيات اين است که ما غير از اين دست هستيم ما غير از اين پا هستيم ما غير از چشم و گوش هستيم چرا؟ براي اينکه در صحنه قيامت، اينها شهادت ميدهند هر کسي روميزي و زيرميزي گرفته، کار خلافي کرده، با همين دست کرده است، اما اين دست در قيامت وقتي حرف ميزند قرآن ميگويد اين شهادت ميدهد نه اقرار کند. معلوم ميشود صاحب کار اين کار را کرده است اين دست ميشود ابزار. اين ﴿يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ﴾[23] و امثال ذلک. پس معلوم ميشود که ما غير از دست هستيم، ما غير از پا هستيم، ما غير از چشم هستيم ما غير از زبانيم که ﴿تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ﴾، دروغي که گفتيم ما گفتيم نه زبان و زبان شهادت ميدهد. اگر زبان جُرم کرده باشد مجرم زبان باشد، بايد قرآن ميفرمود زبان اقرار ميکند، اما وقتي از درون ما اين اقرار جوشيد فرمود: ﴿فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقاً لِأَصْحابِ السَّعيرِ﴾[24] برای درون ماست، اما بيرون وقتي اعضاء و جوارح حرف ميزنند ميفرمايند که اينها شهادت ميدهند. اگر شهادت ميدهند، اين مطلب ثابت است. پس معلوم ميشود غير از ما هستند. پس چرا اينها را ميسوزانند؟ اشکال اين آقايان اين بود که پس چرا اينها را ميسوزانند؟ پاسخ: «هاهنا امران»: يکي اينکه ما دست و پوست داريم، گوشت داريم پوست داريم، اين دست ماست. اما يک نيروي ادراکي هم داريم که آن نيروی ادراکي، دست نيست. شما ميبينيد اين بيماراني را که ميخواهند بيحسي موضعي بکنند تخدير ميکنند چه چيزي را ميگيرند؟ کاري با دست ندارند، آن حس ادراکي که يعني که! حس ادراکي که از شؤون نفس است و هيچ ارتباطي با دست ندارد ولي سايهافکن دست است او را ميگيرند، آن وقت اين دست ميشود بيحس اين دست را قطع ميکنند يا عمل ميکنند. پس «هاهنا امران»: يک جِلد و پوست و اينها داريم که به اين ميگويند دست. يک نيروي ادراکي داريم که هيچ ارتباطي با دست ندارد. اين سايهافکن دست است اين شأن روح است نه دست، اين ميسوزد و رنج ميبرد. اين دست که ميسوزد پوست چه عذابي دارد؟ آن نيروي ادراکي را اگر بردارند درکي در اين نيست. اين پوست دهها بار میسوزد. اين را در اوايل سوره مبارکه «نساء» فرمود: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا الْعَذاب﴾[25] «ليذوقوا» نه «لتذوقوا» فرمود اين پوست سوخت پوست ديگري در ميآوريم براي اينکه اين آقا بسوزد. پوست ميسوزد ولي پوست عذاب نميبيند. آن روحي که مدير و مدبّر اين روح است آن نيروي درک که شما ميبينيد در تخدير وقتي ميخواهند بيحسي موضعي کنند و کسي را بيهوش کنند دستش را قطع کنند يا عمل کنند، آن نيروي ادراکي را ميگيرند، لذا اين دست را ارباً ارباً ميکنند کسي دردش نميآيد، چون درد را که پوست احساس نميکند. يک بيان لطيفي مرحوم شيخ بهايي دارد از وجود مبارک حضرت امير نقل ميکنند، اين به صورت روايت نيست از يک اديبي نقل ميکند که علي بن ابيطالب(سلام الله عليه) فرمود تعلّق نفس به بدن مثل تعلق معنا به لفظ است[26]. فقط تشبيه است، براي اينکه يک مقداري فهم را نزديک کند. ما يک لفظي داريم مثلاً مسجد، اين ميم دارد سين دارد جيم دارد دال دارد، اينها اجزاي اين کلمهاند. شما هر چه ريز ريز بکني اين ميم و سين و جيم و دال را، آن معنا از داخلش در نميآيد. اين معنا در درون اين لفظ نيست که شما لفظ را تکه تکه بکني يک معنا گيرتان بيايد. تمام کلمات همينطور است. معنا وابسته به لفظ است نه متعلق به لفظ و در درون لفظ. يک لغتي است شما معنايش را نميدانيد، اين لغت را تکه تکه بکنيد معنا گيرتان نميآيد. معنا که در درون اين لفظ نيست، معنا متعلق به اين لفظ است. يک وقت است که يک چيزي در درون چيزي ديگر است مثل گلاب که در برگ گل است. اين يک جسمي است لطيف رقيق مايع در اين برگ است. اين برگ را که دو قسمت کردي، آن آب هم دو قسمت ميشود. برگ را که تکه پاره کردي، آن آب هم از بين ميرود. پرسش: ... آتش مادی است ... پاسخ: بله، تعلق يعني تعلق. مثل معناست. معنا مجرد است اين معنا که داخل لفظ نيست. فرق مطلب مادي و مجرد همين است اين گلاب يک امر مادي است در برگ گل است اما آن معنا که در لفظ نيست. اين بيان لطيف شيخ بهايي است که از يک اديبي نقل کرد که آن اديب از وجود مبارک حضرت امير نقل کرد فرمود تعلق روح به بدن مثل تعلق معنا به لفظ است. پرسش: مفهوم ذهنی است ... پاسخ: بله، اين مفهوم ذهني است ولي اين حرفي که آدم ميزند به ديگران هم منتقل ميکند. ما يک مهمل داريم يک مستعمل. يک کلمهاي که مهمل باشد بيمعنا باشد باري ندارد، اما وقتي کلمه مستعمل باشد هر کسي اين را شنيد، اين معنا را ميفهمد. اين بار معنوي دارد. آن مهمل بار معنوي ندارد. اين کلمه مسجد مستعمل است مهمل نيست مثل اينکه ما بگوييم دَر و مَر! اين مَر که مهمل است و معنا ندارد. لفظ مهمل بيبار است اما لفظ مستعمل حامل يک پيامي است. معنا در لفظ نظير گلاب در برگ گل نيست. روح در بدن از قبيل تعلق است نه فرورفتگي چيزي در چيزي، لذا آن مدرِک نفس است او آسيب ميبيند او ميسوزد، پوست که آسيب نميبيند. اگر اين چنين شد اين روح در بدن مثل گلاب در برگ گل نيست. اين روح در بدن مثل معنا در لفظ است. شما اين کلمه مسجد از ميم تا دال، از دال تا ميم، دهها بار تکه تکه بکني آن معنا از اين در نميآيد. يک لغتي را که آدم نميداند اگر اين لفظ را تکه تکه بکند معنا گيرش نميآيد. آن معنا متعلق به لفظ است يک تعلقي دارد نه فرورفتگي و حلول. فرمود روح در بدن اينچنين است اينکه در سوره مبارکه «نساء» فرمود: ﴿كُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلْنَاهُمْ جُلُوداً غَيْرَهَا لِيَذُوقُوا﴾، نه «لتذوقوا»! فرمود هر وقت اين پوست سوخت، ما پوست ديگري ميرويانيم تا اين بدن نه، اين روح بسوزد، براي اينکه نيروي مدرِکه اين است. اين را اگر شما در موقع عمل بيحسي موضعي تخدير کردي بله، اين بدن را قطع ميکنند اربا اربا ميکنند اين دست را قطع ميکنند هيچ دردي هم احساس ندارد. بدن درد ندارد، آن مدرِک درد دارد. لذا «هاهنا امران»: يکي اينکه پوست شهادت ميدهد يکي اينکه نفس آسيب ميبيند و درد ميکشد، منتها نفس اگر سرش را بسوزانند يک طور ديگري درد ميآيد دستش را بسوزانند طور ديگري در ميآيد که «أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا». «و الحمد لله رب العالمين» [1]. ر.ک: سوره انبيا، آيه16؛ سوره دخان، آيه38. [2]. مجموعة ورام، ج1، ص183. [3]. سوره صف، آيه10 و 11. [4]. سوره فاطر، آيه29. [5]. سوره بقره، آيه16. [6]. بحار الأنوار، ج97، ص330. [7]. سوره اعراف، آيه8. [8]. زاد المعاد ـ مفتاح الجنان، ص353. [9] . ر.ک: وسائل الشيعه، ج14، ص445-443. [10]. عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج2، ص275. [11]. سوره جاثيه، آيه24. [12]. سوره نساء، آيه113. [13]. سوره بقره، آيه151. [14]. نهج البلاغه, خطبه89. [15]. الوافي، ج۴، ص۴۱۱؛ بحار الانوار (ط ـ بيروت)، ج69, ص59. [16] . سوره تغابن، آيه9. [17]. مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ج1، ص63. [18]. وسائل الشيعه، ج 16، ص99. [19] . ر.ک: وسائل الشيعه، ج12، ص132. [20]. نهج البلاغة، خطبه167. [21]. مجموعة ورام، ج1، ص59. [22]. سوره احزاب، آيه33. [23]. سوره نور، آيه24. [24]. سوره ملک، آيه11. [25]. سوره نساء, آيه56. [26] . الکشکول، ج1، ص333 ؛ سفينة البحار، ج3، ص416.