کلمه طيبهاي که بنام وجود مبارک حضرت امير در نهج البلاغه ثبت شده است کلمه 123 است. اين جمله را مرحوم سيد رضي(رضوان الله تعالي عليه) بيان ميکند که به وجود مبارک پيغمبر منسوب است و از آن حضرت نقل شد؛ لذا در بعضي از نسخههاي نهج البلاغه که اين جمله نيست، آن بزرگواران برايشان ثابت شده است که اين حديث از وجود مبارک پيغمبر است و اگر حضرت امير فرمود همان گفته حضرت رسول را بيان کرد. به هر تقدير سرّ اينکه اختلاف نسخه است و در بعضي از نهج البلاغهها نيست بخاطر همين نقل سيد رضي(رضوان الله عليه) است. اصل آن جمله اين است که فرمود: «طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ وَ طَابَ كَسْبُهُ وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ» يا سيرَتُهُ «وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إلَى الْبِدْعَة»؛ اين چند جمله نوراني در حقيقت شناسنامه انسان است. انساني سعادتمند است که اينها را داشته باشد. اينها تعيين يک رهبر است. معاونان عملي رهبر است. کارشناسان دروني نفس است و مانند آن. اين معرفتشناسي را وجود مبارک آن حضرت ـ حالا اين حديث نبوي است يا علوي ـ مشخص کرد که انسان يک سلسله شؤون علمي دارد و يک سلسله شؤون عملي دارد و يک سلسله خواستهها دارد و يک سلسله ناخواستهها دارد. اين يک غوغايي در درون نفس انسان است. انسان اگر بخواهد بيراهه نرود و کسي را هم نرنجاند، نه بيراهه برود نه راه کسي را ببندد بايد يک امامي داشته باشد و يک کارشناسهايي داشته باشد علمي، و يک کارشناسهايي داشته باشد عملي. آيا آن امام انسان علم انسان است يا عقل انسان؟ اين را خوب تبيين کردند که علم هرگز نميتواند امامت يک انسان را به عهده بگيرد، چون ميداند که اين کار چيست، اما کجا مصرف بکند؟ چهطور مصرف بکند؟ چه زمانی صلاح است و چه زمانی صلاح نيست؟ آيا لله است يا للنفس است؟ اين کار عقل است. در بحثهاي قبلي فرمودند: «التَّعَلُّمُ بِالْعَقْلِ يُعْتَقَدُ»،[1] اولاً ما چندين سلسله حرف داريم. ما نميخواهم شاگرد تربيت کنيم، ما ميخواهيم مجتهد بپرورانيم. يک سلسله از نصوص اين است که «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع»[2] هميشه شما شاگرد باشيد اين به درد کسي نميخورد. ما يک سلسله قواعد و اصول کلي را ميگوييم، شما استنباط فروع از اين اصول، ارجاع اين فروع به اصول، راهنمايي و فرازندگي اصول نسبت به فروع را بايد داشته باشيد. شما بايد مجتهد بشويد «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع». اين مرحله دوم بود. مرحله اول که دعوت به علم و عالم شدن و اينهاست که حرفي در آن نيست؛ اما مرحله دوم اين است که ما ميخواهيم مجتهد تربيت کنيم که آنها هم شاگرداني تربيت کنند. اين ارجاع فروع به اصول و رهبري اصول نسبت به فروع کار مجتهد است. فرمود ما ميخواهيم مجتهد تربيت کنيم نه شاگرد عادي. اين يک طايفه از نصوص است که بخشي از اينها قبلاً در بحث قضاء خوانده شد «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع». بخش اول اين است که دعوت کردند ما را به علم. بخش دوم اين است که ما را دعوت کردند به اجتهاد، نه شاگردي. يک عمري يک کسي شاگرد است! يا مجموعه اطلاعات است مثل استخر. استخر هميشه آب دارد ولي آب از جاي ديگر آمده است. يک کسي ممکن است چندين مسئله بداند و فتواها را جمع بداند و اقوال را بداند ولي يک عمري شاگردي کرده است و مجتهد نشده است. اگر چشمه شد نه استخر، آن باغ را خودش از آب خودش آبياري ميکند. اگر چشمه بود، ميشود: «عَلَيْنَا إِلْقَاءُ الْأُصُولِ وَ عَلَيْكُمُ التَّفْرِيع». بخش سوم شناسايي مديران، معاونان، کارشناسان و رهبري است. ما يک سلسله قواي علمي داريم وهم داريم خيال داريم و مانند آن. يک سلسله قوايي داريم مربوط به حرکت است اراده داريم تصميم داريم خواسته داريم شهوت داريم غضب داريم، اينها را چه کسي بايد رهبري بکند؟ آيا اينها را علم رهبري ميکند يا عقل؟ آيا اينها را جزم رهبري ميکند يا عزم؟ آيا اينها را ميل نفساني رهبري ميکند يا اراده ربّاني؟ فرمود شما اول بايد امامتان را بشناسيد. شما ميخواهيد عالمانه زندگي کنيد يا عاقلانه؟ اگر عالمانه خواستيد زندگي کنيد، خيليها هستند که همين علم را صرف شبهات کردند، متنبّيان عالمانه زندگي کردند نه عاقلانه. همه آنهايي که داعيه نبوت داشتند عالمانه زندگي کردند. بالاخره يک چيزهايي آوردند. همه آنهايي که داعيه امامت داشتند عالمانه زندگي کردند يک چيزي آوردند. اين علم يک چيز سرکشي است. اين علم را عقل بايد عقال بکند. زانوي او را ببندد که بيجا فکر نکند. اين علم را بيجا صرف نکند. شبهه را تقويت نکند. پس اول بايد مشخص بشود که شناسنامه را بنام چه کسي بگيرد. حضرت فرمود شناسنامه را بايد بنام عقل گرفت. اين عقل علم را رهبري ميکند. مستحضريد که علم را عقل نظري به عهده دارد که کار حوزه و دانشگاه است. عقل عملي را مسجد و نماز شب اداره ميکنند که کار سجده طولاني است. «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»[3] عقل است که آدم را بهشتي ميکند نه علم. علم يعني ميداند چه چيزي خوب است و چه بد است. کجا بگويد و کجا نگويد؟ کجا شبهه ايجاد کند و کجا شبهه را تقويت کند؟ کجا شبهه را برطرف کند؟ اينها کار عقل است. ما دو تا تصديق داريم، يک تصديق به «ثبوت المحمول للموضوع» است اين کار عقل نظري است کار حوزه و دانشگاه است. يک عقدي داريم که عصاره علم را به جان گره ميزند اين دست تواناي عقل عملي است که امام فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». مرز عقل نظري و عقل عملي کاملاً جداست؛ يعني آدم ميتواند بفهمد چيزي صد درصد حق است و عمل نکند! وجود مبارک موساي کليم بعد از آن جريان مسابقه جهاني، به فرعون ملعون فرمود: ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ﴾﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾؛[4] براي تو مسلّم شد که اين کار ما معجزه است و آنها سحر است، براي اينکه ما با اينکه عصا را انداختيم تمام ميداني که ﴿سَحَرُوا أَعْيُنَ النَّاس وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ﴾، همه اين چوبها چوب شدند و همه اين طنابها طناب شدند، فقط يک مار ميدرخشيد و آن عصاي ما بود. براي تو مسلّم شد ﴿لَقَدْ عَلِمْتَ مَا أَنزَلَ هؤُلاءِ إِلاّ رَبُّ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ بَصَائِرَ﴾، براي تو مثل دو دو تا چهار تا روشن شد. قرآن هم از اين صحنه خبر ميدهد که ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾،[5] فرمودند فراعنه و ملأ فرعون برايشان مسلّم شد حق با موساي کليم است اما عمل نکردند. پس ميشود انسان يک چيزي را صد درصد بداند و عمل نکند، چون عقل نظري بيچاره که مأمور عمل نيست، اين مأمور فهم است. ما يک جزم داريم که از اين جزم هيچ کاري ساخته نيست فقط کار علمي ساخته است که حوزه و دانشگاه را اداره ميکند. يک عزم داريم. عزم هيچ ارتباطي با جزم ندارد. عزم کار عقل عملي است که فرمود: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان»، جزم برای عقل نظري است که انسان چيزي را ميفهمد، اين محمول برای اين موضوع است، آن موضوع داراي اين محمول هست! اين کار حوزه و دانشگاه است؛ اما آنکه به جان گره ببندد و انسان را معتقد کند آن عقل عملي است؛ لذا در بيانات نوراني حضرت امير بود که «کَمْ مِنْ عَقْلٍ أَسِير تَحْتَ هَوَيً أَمِير»،[6] جهاد و جنگ و مبارزه، بين هوس و عقد عملي است. هيچ کس مانع درس خواندن آدم نيست. انسان ميخواهد درس بخواند خيلي چيز بفهمد، هوس با او معارضه ندارد، جهادي در کار نيست و شايد او را تقويت بکند و بگويد اگر تو اين علم را بگيري حرف اول را تو ميزني، دنبال تو ميآيند، اين بازيها را هم تو در ميآوري! ممکن است اين هوس، عقل نظری را نه تنها ممانعت نميکند تقويت هم بکند.؛ اما تمام نبردها بين اين هوس و بين عقل عملي است که عقال ميکند که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». دعوا اينجاست. پس ممکن است انسان صد درصد يک مطلبي را بداند حق است، محمول برای موضوع، اين شيء است اما عمل نکند. اينکه فرمود: ﴿وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ﴾، اين استيقن بالاتر تيقّن است، مثل استبصر است. يقين پيدا کردند که حق با موساي کليم است ولي عمل نکردند، چون دانش که عمل نميکند آن بينش است که عمل ميکند. فرمود علم را بايد عقال کرد. بايد پايش را بست که چموشي نکند و آن دست عقل عملي است «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». وجود مبارک حضرت امير فرمود اول انسان بايد براي خودش شناسنامه بگيرد که امام او کيست؟ آيا امام او درس و بحث و حوزه و دانشگاه است؟ يا امام او سحر و نماز جماعت و نماز جمعه و نماز کذا و کذا و بندگي و خلوص و گريه ناله است؟ وقتي مشخص شد امام او عقل عملي است و رهبري او را «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان» تأمين ميکند آن وقت مطمئن است تمام شؤون علمي او تحت عقل عملي اوست که کجا بگويد و کجا نگويد؟ علمش را چهطور مصرف بکند و چهطور مصرف نکند؟. اگر – معاذالله - در جهاد اوسط يا جهاد اکبر شکست بخورد و رهبري را علم به عهده بگيرد آن وقت علم به هر سمتي که خودش ميل دارد ميبرد. لذا حضرت فرمود خوشا به حال کسي که در درون خود خضوع را احساس بکند، به دنبال علم نباشد، علم ابزار خوبي است اما نه رهبر خوبي است، نه امام خوبي نه پيشواي خوبي، يک ابزار خوبي است يک اسحله خوبي است اما آنکه امام خوبي است عقل است که «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». خدا غريق رحمت کند مرحوم کلينی را، آن روز عبارت ايشان را خوانديم که ايشان يک مقدمه پنج شش صفحهاي دارد آخرين خطي که در مقدمه کتاب شريف کافي است اين است که آن قطب فرهنگي ملت اسلامي، عقل است: «إِذْ كَانَ الْعَقْلُ هُوَ الْقُطْبَ الَّذِي عَلَيْهِ الْمَدَارُ وَ بِهِ يُحْتَجُّ وَ لَهُ الثَّوَابُ وَ عَليْهِ الْعِقَابُ»؛[7] حتماً يعني حتماً اين پنج شش صفحه مقدمه مرحوم کليني را بخوانيد، آخرين خطّش همين است که قطب فرهنگي يک ملت عقل آن ملت است. قطب فرهنگي يک جامعه و يک امت عقل آن امت است. اين عقل است که عقال ميکند و بازو و زانوي شهوت و غضب را ميبندد و «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان» ميشود «وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجنان». وجود مبارک حضرت امير فرمود انسان بايد در برابر عقل آرام باشد خاضع باشد آن غرور و خودخواهي را در پاي عقل قرباني کند اين کار را بکند و عزّت کاذب را رها کند به عزت صادق برسد. در بعضي از خطبههاي ديگر فرمود به اينکه عزت دنيا عزت کاذب است چون آبروريزي به دنبالش است. آن عزتي که پايانش آبرويزي است پس عزت کاذب است. شما هم در برابر اين امامتان ذلول باشيد نه ذليل. فرمود ذلت را هيچ وقت خدا امضاء نکرده است. در کافي مرحوم کليني(رضوان الله تعالي عليه) اين حديث نوراني هست که «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَوَّضَ إِلَي الْمُؤْمِنِ أُمُورَهُ كُلَّهَا وَ لَمْ يُفَوِّضْ إِلَيْهِ أَنْ يُذِلَّ نَفْسَه»؛[8] خدا مؤمن را آزاد خلق کرده و کارهاي مؤمن را به او واگذار کرده است ولي اجازه نداده که خود را ذليل کند و آبروي خودش را ببرد. اين آبروي ما امانت الهي است پيش ما. اين مال را به ما داد حالا يک وقتي معصيت کرديم بيجا صرف کرديم يک حرف ديگري است، اما آبرو را به ما نداد. آبرو را به ما امانت سپرد. «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَوَّضَ إِلَي الْمُؤْمِنِ أُمُورَهُ كُلَّهَا وَ لَمْ يُفَوِّضْ إِلَيْهِ أَنْ يُذِلَّ نَفْسَه»، هر کدام از ما به لطف الهي حالا در هر جايي هستيم يک آبرويي داريم. اين آبرو برای ما نيست مثل مال نيست که به هر جا ببريم بدهيم. آبرو مال الله است، يک؛ به ما به عنوان امانت داد، دو؛ فرمود شما امين باشيد خائن نباشيد، اين سه. به ما اجازه نداد که انسان آبروش خودش را در هر جايي صرف بکند. معلوم ميشود که نميخواستند که ما ذليل باشيم. گفتند ذلول باشيد. ذلول يعني آرام و نرم. فرمود ما ذليل خلق نکرديم ذلول خلق کرديم. اين زمان با همه جلال و شکوه و کوههاي ستبري که دارد در برابر شما ذلول است رام است هر بهرهاي که خواستيد از کوه ببريد از دشت ببريد اين در اختيار شماست. ما اينها را ذلول خلق کرديم نه ذليل. آرام خلق کردم نرم کرديم؛ اما به مؤمن فرمود شما در درون خودتان نسبت به بارگاه عقل ذلول باشيد. ذليل و پَست و فرومايه نباشيد. اين را هرگز خداي سبحان حاضر نيست. در اين قسمت فرمود به اينکه چند جمله است که شناسنامه انسان را تأمين ميکند. اول اينکه «طُوبَى لِمَنْ ذَلَّ فِي نَفْسِهِ» يعني ذلول باشد نه ذليل. «وَ طَابَ كَسْبُهُ» درست است که ميتواند از چند راه درآمدي داشته باشد ولي کسب طيب و طاهر داشته باشد. «وَ صَلَحَتْ سَرِيرَتُهُ» همانطوري که ظاهرش را اصلاح کرده باطنش را اصلاح کند خير مردم را بخواهد، نه بيراهه برود نه راه کسي را ببندد. اينکه گفتند چهل مؤمن را شما در سحر دعا کنيد براي اينکه روز هم به فکر چهل مؤمن باشيد. اينطور نيست که فقط به دعاي خالص بسنده کنيد. «وَ حَسُنَتْ خَلِيقَتُهُ» ما يک خَلق داريم که کار الهي است. يک خُلق داريم که خليفه اِله بايد آن خُلق را انجام بدهد. اين اخلاق را که از خلقت اوصاف دروني است، ذات اقدس الهي وظيفه مظاهر خود قرار داد وظيفه خلفاي خود قرار داد لذا فرمود: «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّه»،[9] و امثال ذلک. شما خليفه الله هستيد به اخلاق الهي متخلق بشويد. «وَ أَنْفَقَ الْفَضْلَ مِنْ مَالِهِ» مقدار مالي براي انسان لازم است که با آن زندگي ميکند، زائد از آن مال حالا يک پنجم است يا کمتر و بيشتر است - گاهي يک دهم است در زکات گاهي يک پنجم است در خمس و مانند آن - آن را فرمود در راه حق صرف بکنيد. «وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ» حرفهاي زائد براي چه داريد ميزنيد؟ چيزي که نافع نيست سودمند نيست کارآمد نيست آنها را مواظب باشيد، چون بايد مهار بکنيد، زبان بايد عقال بشود دست و پا بايد عقال بشود، ثروت بايد عقال بشود علم بايد عقال بشود. «وَ أَمْسَكَ الْفَضْلَ مِنْ لِسَانِهِ وَ عَزَلَ عَنِ النَّاسِ شَرَّهُ» مبادا شرّ او به کسي برسد، چون همين شر در قيامت تبديل ميشود به عذاب مضاعف. «وَ وَسِعَتْهُ السُّنَّةُ وَ لَمْ يُنْسَبْ إِلَى بِدْعَةٍ» اين دين، دين وسيع است هيچ وقت انسان در نميماند که حالا بگويد مجبور شدم من که يک امر بدعتي را بياورم، نه! اين چنين نيست آن حلال الهي واجبات الهي مستحبات الهي حتي مکروهات الهي مباحات الهي خيلي وسيع است که انسان مجبور نيست از اين دايره بيرون برود – معاذالله - خودش را به حرام بکشاند. اگر اين کا را کرد «طُوبَى لِمَنْ» اين طوبي و حيات طيب و طاهر برای اوست. همان حرف جناب فردوسي آن روز خوانده شد که «اگر بار خار ست خود کشتهاي ـ وگر پرنيانست خود رشتهاي»[10] انسان مشغول آبياري است حالا يا بار او خار است مثل درخت قتاد که کار آن جز تيغ دادن چيز ديگري نيست يا نظير سيب و گلابي و ميوههاي خوشطعم ديگر است. «اگر بار خارست خود کشتهاي ـ وگر پرنيانست خود رشتهاي» ما که از اسرار قيامت خبري نداريم، هزارها علم در آنجا هست که ما بيخبريم ولي «اينقدر هست که بانگ جرسي ميآيد»[11]. آن قدر هست که ما اين را ميفهميم که در قرآن کريم آمده ما هيزم از جنگل بياوريم اين نيست، هيزم همين اختلاسيها هستند ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾[12] حطب يعني هيزم. ما جهنم داريم سوخت و سوز داريم، وسائل سوخت و سوز داريم ولي از جنگل هيزم نميآوريم همينها هستند. اين را ما ميفهميم اما حالا ممکن است از جاهاي ديگر هم چوب بياورند ولي اسرار غيبي پيش ما روشن نيست. ما که برنخورديم به يک آيهاي که بفرمايد ما از جنگل يا از جای ديگری هيزم میآوريم. فرمود هيزم جهنم همين ظالمين هستند. همين کسانی هستند که غزه را میسوزانند، که بارها به عرضتان رسيد ما يک فرعون در تاريخ بود که فقط ﴿يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ﴾ بود اما اينها هم «يُذَبِّحُونَ أَبْناءَ» هستند هم «يذبحون البنات» هستند هم «يقتلون الآباء» هستند هم «يقتلون الأمهات» هستند ولی هيچ کس هم حرفي نميزند! اين يعني چه؟ اين يک فرعون بود. همان خدا که بساط اينها را جمع کرد. همان ذات اقدس الهي بساط اينها را جمع ميکند اين بيترديد است ولي بالاخره وظيفه ما چيست؟ چقدر بايد دعا کنيم؟ اين جهان اسلام چکار بايد بکند؟ آن محروم خسر الدنيا و الآخرة يک نفر بود فقط پسربچهها را ميکشد، دخترها و مادرها و پدرها و اينها که نبود. اين هيزم جهنم است. فرمود: ﴿وَ أَمَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُوا لِجَهَنَّمَ حَطَباً﴾. اين امام نداشت اين رهبر نداشت. اين يک سلسله اطلاعاتي داشت يک سلسله هوسهايي داشت يک در درون او بلوايي بود. بالاخره عقل را ذات اقدس الهي داد که اين قوا را عقال کند اين علم را عقال کند. اين متنبّيان چه کساني بودند؟ اين شبهات فراواني که در برابر اسلام گذاشتند اينها چه کساني بودند؟ اينها همه درسخواندههايي بودند که علمشان را عقال نکردند به عقل نسپردند و اين خودخواهي و غرور نميگذارد که انسان به امامت عقل فتوا بدهد. فرمود اگر به امامت عقل فتوا داديد عقل شما را به آنجا ميبرد: «العقل مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَان»، نه العلم. همه اين شبهات و همه اين انحرافات به وسيله علمهاي بيعقل است. بنابراين اين حديث حالا چه از وجود پيغمبر باشد چه از وجود مبارک حضرت امير، عصارهاش اين است. کلمه ذلّت در بعضي ديگر از خطبههاي نوراني حضرت امير هم هست. در خطبه 191 فرمود که عزت دنيا يک عزت صادق نيست. درست است يک جلال و شکوهي به حسب ظاهر دارد اما اين عزتش عزت کاذب است «وَ عِزُّهَا ذُلٌّ»، اين ظاهرش عزت است باطنش ذلت است. يعني انسان از راه حرام از راه غرور از راه قلدري بخواهد عزيز باشد اين «ظاهره عزة و باطنه ذلة» درباره دنيا همينطور است. اما آنکه هم ظاهرش عزت است هم باطنش عزت است آن عقل الهي است که در بندگان صالح است؛ لذا در آن خطبه فرمود: «وَ جِدُّهَا هَزْلٌ»، شما يک مطلب جدّي رسمي در دنيا پيدا نميکنيد. چيزي که چند روز دست ديگري بود چند روز دست شماست و طولي هم نميکشد که بدون اطلاع شما از دست شما گرفته ميشود اينکه ديگر امر جدي نخواهد بود. فرمود هم عزت او ذلت است و هم جدّ او لهو است. دنيا را هم که لهو و لعب گفتند قبلاً به عرضتان رسيد اين آب دهن که کسي را سيراب نميکند. همين يک مقداري روي زبان بيايد ميگويند لعاب، با لعاب هيچ تشنهاي سيراب نميشود. لعب يعني همين. اين بازي کردنها با اين من و ما گفتنها، فرمود اينها لعاب است، با لعاب دهن هيچ تشنهاي سيراب نميشود. در قرآن کريم فرمود ما بازيگر نيستيم، اين نظام را که ما خلق کرديم قصد ما بازي کردن نبود[13]. نه ما بازيگر هستيم و نه شما را به بازي دعوت ميکنيم. بازي بازي است، چه در تجارت باشد چه در علم باشد چه در موارد ديگر باشد. در کل جهان هيچ جای بازيگري نيست. شما بازيگري را در جهان بر جهانيان تحميل کرديد. اينجا هم فرمود به اينکه عزت ظاهري دنيا ذلت باطني را دارد و جد او هزل است و علوّش سفل است. پرسش: ... بازی نيست پس چيست؟ پاسخ: بازي بازي است؛ يعني يک کسي داعي اين داشته باشد که من ميخواهم بروم بالا! نام من برود بالا! اين بازي است. چند روزي ممکن است نام او بالا برود، بعد سقوط ميکند، اما راه عزت را بخواهد، راه عزت در تواضع است. يک انسان متواضع هميشه عزيز است. يک انساني که از راه حلال ترقي کرده است هميشه عزيز است. يک کسي که خير مردم را خواست نه بيراهه رفت نه راه کسي را بست هميشه عزيز است. ميبينيد خيليها از مکانهای دور سحر بلند ميشوند براي او طلب مغفرت ميکنند با اينکه ارتباطي هم باهم ندارند. اين ميشود عزت. کسي که از دور سحر براي او طلب مغفرت ميکنند اين عزيز است. اما کسي که چند روزی نامي هست در جرائد و غير جرائد و بعد ميبينيد که نسياً منسيا ميشود اين عزيز نيست. لعب از لعاب است اين ماندني نيست فرمود ما اهل اين نيستيم و عقلاء هم اهل اين کار نيستند. اين را در خطبه 191 مبسوطاً بيان کردند. بالاخره عمده آن است که «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»[14] بداند امامش کيست؟ بالاخره فرمانروايي اين دستگاه باعظمت با کيست؟ آدم بايد حرف چه کسي را گوش بدهد؟ حرف علم را گوش بدهد؟ ميشود شبهات فراوان. تمام اين مذاهب انحرافي را همين علما آوردند. در برابر همه انبياء، متنبّيان فراواني بودند. اين متنبّيان جزء علماي قوم بودند. افراد عادي که نبودند. تمام اين سياستبازاني که عليه مجاهدان قيام کردند همين دانشمندان سياسي بودند اين علم است که غل و زنجير پا است. اين نميتواند امامت ما را به عهده بگيرد. امام ما کيست؟ هر چه علم ما گفت يا هر چه عقل ما گفت؟ عقل هم آن است که تمام زانوها را عقال کند. همه را سرجايش مینشاند که هيچ قوهاي چموشي نکند و جموحي ننمايد اين ميشود عاقل؛ لذا بهترين افراد و مقرّبترين افراد به ائمه(عليهم السلام) همان عقلاء هستند. اينکه گاهي حضرت به يکي از دو هشام ميفرمود که شما ميخواهيد مناظره بکنيد با هر کسي مناظره نکنيد «انک تطير و تقع و هو يطير و لا يقع» به درجات علمي که تحت رهبري عقل کارشناسي ميکند دستور داد. فرمود تو اوج ميگيري ولي پروازت ادامه ندارد سقوط ميکني. اما اين اوج ميگيرد پروازش را ادامه ميدهد[15]. اينها تمام تلاش و کوشششان اين است که خود ما عاقل باشيم، وقتي عاقل شديم تمام اين قواهاي ما، خواستههايشان عملي ميشود. هيچ قوهاي در درون ما خدا خلق نکرده که عقل به خواسته او نپردازد. منتها خواسته او را تعديل ميکند، يک؛ بجا ميپردازد، دو که اميدواريم همه ما إنشاءالله از فضل عقل الهي برخودار باشيم. «و الحمد لله رب العالمين» [1]. الكافي(ط ـ الإسلامية)، ج1، ص17. [2]. وسائل الشيعه، ج27، ص62. [3]. الکافي، ج1، ص11. [4]. سوره اسراء، آيه102. [5]. سوره نمل، آيه14. [6] . نهج البلاغه(للصبحي صالح)، حکمت211. [7]. الکافي(ط ـ الاسلامية)، ج1، ص9. [8]. الکافي(ط ـ الإسلامية)، ج5، ص63. [9]. بحار الأنوار(ط ـ بيروت)، ج58، ص129. [10]. شاهنامه فردوسی، فريدون، بخش20. [11]. حافظ، اشعار منتسب، شماره11. [12]. سوره جن، آيه15. [13]. ر.ک: سوره انبيا، آيه16؛ سوره دخان، آيه38. [14]. مصباح الشريعة، ص13؛ عوالي اللئالي, ج4, ص102 ؛ بحارالانوار، ج2، ص32. [15] . ر.ک: رجال الکشی، ص277.