باز آمدم، از آن سفر مشکل آمدم

باز آمدم، از آن سفر مشکل آمدم

[ میثم مطیعی ]
باز آمدم، از آن سفر مشکل آمدم
با پای خود نرفتم اگر، با دل آمدم

باز آمدم، اگرچه پناهم نمی‌شود
سرشار از تو شوق نگاهم نمی‌شود

این سرزمین که جلوه‌ای از محنت من است
حس کرده‌ام خمیده‌تر از قامت من است

این دشت پاره پاره پر از بوی آشناست
تنها لباس یوسف این خاک بوریاست

یک روز میهمان همین سرزمین شدیم
هر یک برای حلقهٔ‌ی خاکی نگین شدیم

این سرزمین که حرمت مهمان نمی‌شناخت
این سرزمین که جمع عزیزان نمی‌شناخت

این سرزمین حکایت حالی غریب داشت
حال و هوای غمزده‌ای بی‌شکیب داشت

در باد وحشتی ابدی زوزه می‌کشید
گیسوی نخل‌ها همه آشفته می‌وزید

با بادهای اوج‌نشین ضجه می‌زدند
انگار آسمان و زمین ضجه می‌زدند

شوم و غریب بود صدا در گلوی آب
آشفته و تنیده به خون بود بوی آب
در کام‌ها فقط عطش و زخم تیر بود
در جام‌ها سکوت سراب و کویر بود

هر نیزه‌ای که رفت به آغوش آسمان
یک کوه درد بود که بر دوش آسمان

دیدی که دل نمی‌کنم و با سر آمدی
با سر به دستگیری از خواهر آمدی

من روی ناقه و سر تو بر فراز نی
دیدی چه رفت بر سرم از اهتزاز نی

من خطبه خواندم و سر تو در میان تشت
من زخم خوردم و سر تو بر فراز دشت

من خطبه خواندم و به نگاهت نگاه من
تو کهف خواندی و شدی آنجا پناه من

روی لب تو نور و به کف، شام سنگ داشت
با روشنی، سیاهی از آغاز جنگ داشت

تا آیه‌ای شکفت و به روی لبت نشست
دندان تو به سنگ‌ترین کینه‌ها شکست

با کاروان خسته چهل منزل آمدی
با موج‌های تب‌زده تا ساحل آمدی

این خاک داغدیده کسی را پناه نیست
باید به حال و روز همین خاک هم گریست
...
این خاک زخم‌های تنت را شمرده است
این خاک مثل پیکر تو زخم خورده است

داغی نشسته بر دلش از ماجرای تو
خون گریه کرده وحش و طیور از برای تو

این خاک با تو همدم و مأنوس گشته است
این خاک با تو مأمن صدا فرشته است

بگذار شرح خاطره را مختصر کنم
این بار هم بدون تو قصد سفر کنم

اینک منم سفیر تو ای پیکر عزیز
این من سفیر قصهٔ تو ای سر عزیز

دیگر برای قافله وقتی نمانده است
از سرزمین پاک تو باید کشید دست

من می‌روم که قافله را رهبری کنم
در شرح ماجرای تو پیغمبری کنم
**********

نظرات