بابایی نمیگی رفتی کجا بی خبر؟

بابایی نمیگی رفتی کجا بی خبر؟

[ حسین نوری (انجمن ادبی تکیه نوکری)(مشهدمقدس) ]
بابایی نمیگی رفتی کجا بی خبر؟ 
منو هم با خودت چرا نبردی سفر؟ 
حالا اومدی تعریف میکنم یه شبی
خواب دیدم که آوردی سوغاتی گل سر

دشت لاله زاره صحرای پیرنم
خیلی روضه داره زخمای بدنم
خوشحالم واسه اینکه مثل تو شدم
زخمیه دهنم 

چیزی نمیگی، برای من از سفرت بابایی
چیزی نمیگی، قهری مگه با دخترت بابایی
چیزی نمیگی، بگو چی اومده سرت بابایی

من الذی ایتمنی بابا بابا

شعرایی که بهم یاد دادیو بخونم؟ 
میخونم ولی شاید بگیره زبونم
یادته که ازم میپرسیدی عزیزم
منو چند تا دوسم داری بگو بدونم؟

حالا که رسیدیم به هم بالاخره
حالا که بهترین لحظه ی سفره
ای کاش روی شونت میذاشتم سرمو
تا خوابم ببره

گریه میکنم، حرف منو میفهمه تنها اشکم
گریه میکنم، درد منو کرده مداوا اشکم
گریه میکنم، خون لبتو میشورم با اشکم

من الذی ایتمنی بابا بابا

بابا از آدمای بد شام چی بگم؟ 
حتی گفتنشم سخته برام چی بگم؟ 
آخه بر میخوره به غیرتت میدونم
کعب نیزه چکار کرده باهام چی بگم؟ 

دیگه از این دنیا رقیه شده سیر
خیلی زجرم دادن نامردا تو مسیر
با اینکه گرسنه بودم تازیونه 
خوردم یک دل سیر

هرچی زدنم، اسم تو رو نبردم از یاد بابا
هرچی زدنم، بازم صدات زدم با فریاد بابا
هرچی زدنم، حجابم از سرم نیفتاد بابا

من الذی ایتمنی بابا بابا

منبع:انجمن ادبی تکیه نوکری(مشهد مقدس)

نظرات