گذشت از حکایت لیلی هنوز مردم صحرا نشین سیه پوشند

گذشت از حکایت لیلی هنوز مردم صحرا نشین سیه پوشند

[ علی صالحی ]
گذشت از حکایت لیلی
هنوز مردم صحرانشین سیه‌پوشند

زمانه تا نکند خیمه‌ات نمی‌فهمیم
که من چگونه از آن کوی خیمه بر‌کندم

بزنیدم، مبریدم که در این دشت مرا کاری هست
گل اگر نیست ولی صفحه‌ی گلزاری هست

ساربانان نزنید این همه آقای رحیم
آخرین قافله را قافله سالاری هست
                        * * * *
به نعل‌های تازه سپردن تو رو
نیزه‌دارا غریب‌گیر آوردن تو رو

نفس می‌کشی خون میاد از تنت
من بمیرم چرا زیرو رو کردنت

به عریانیِ تو دلم سوخت
به پیراهنت رحم نکردن
به تن هرچی که داشتی بردن

ای آفتاب‌خورده‌ی بی‌پیرهن ببخش
چادر نداشتم بکشم روی پیکرت 
                        * * * *
نگران بودی
تو نه فکر نیزه و تیر و سنان بودی 
فکر خواهرات تو شام غریبان بودی 
فکر بی‌حیاییِ شمر و سنان بودی

به فدای تنت آقا 
نگران کشتنت آقا  
                        * * * *
در این سفر یک اشتباه کردم
تو چوب خوردی من نگاه کردم
                                
خدای من، خدای من
عریانِ بچه‌ی باحیای من
                        * * * * 
عشق چون گوهر نایابش گرد 
عاقبت داغ حسین آبش کرد 

قضا به کرببلا چون کشید زینب را 
قَدَر به قیمت هستی خرید زینب را 

نگو چرا ز حسینش جدا نمی‌گردد 
خدا برای حسین آفرید زینب را 

(منزوی هرگز مزن بیهوده لاف عاشقی 
این حسین تنها یک عاشق دارد آن هم زینب است)

نظرات