منم که زنده نمودم خدا پرستی را منم که شیخ و مرادم تمام هستی را منم که زنده نمودم علوم قرآن را کشاندهام به تماشا بهشت ایمان را منم که زنده نمودم قیام جدّم را منم که زنده نگه داشتم مُحرّم را در اوج عرش مقامی رفیع دارم من و غربتی چو غروب بقیع دارم من منم که سنگ مزارم پَرِ کبوترهاست منم که زائر تنهای هر شبم زهراست هزار حرف نگفته میان دل دارم هزار درد نهفته میان دل دارم هزار حرف نگفته زِ ماجرای حسین چقدر روضه گرفتم فقط برای حسین هزار حرف نگفته زِ ظهر روز عطش زِ ماجرای رباب و زِ داغِ سوزِ عطش چگونه شرح دهم غمی که بر ما رفت؟ فقط همین، سرِ اصغر میان سرها رفت *** چقدَر نیزه بلند است نیفتی پسرم چنگ این حرملهی پست نیفتی پسرم *** به تو گفتم نکن گریه نگفتم قهر کن با من نکردی قهر اگر با من چرا با من نمیجوشی؟ به تو گفتم ندارم شیر بیا این شیرهی جانم و یا این اشک چشمانم چرا مادر نمینوشی **** سه چار ساله ولی ماجرا که یادم هست سری که رفت روی نیزه ها که یادم هست همین که رفت عمو، قامت حسین خمید همین که رفت عمو، ضرب تازیانه رسید هنوز بر تن من جای سلسله است هنوز هنوز بر کف پا زخم آبله است هنوز هنوز در دل ما بغض حرمله است هنوز میان سلسلهها یک به یک قطار شدند روی ناقهی عریان همه **** چه زلفها که سر هر گذر سفیده نشد چه مویها که سر هر گذر کشیده نشد چه نالهها که درون سینه ها بریده نشد **** با کعبه نِی لباس همه پارهپاره شد بدتر زِ اهل شام ندیدم به کودکی آن شب که در مقابل من عمه را زدند فریاد الفرار شنیدم به کودکی عمه اگر چه در همه جا شد سپر ولی من ضربه دست شمر شنیدم به کودکی یک سرخ مو زِ قافلهی ما کنیز خواست *** هجومِ موجِ بلا را به چشم خود دیدم غروب کربُبلا را به چشم خود دیدم زِ قتلگاه همه دستِ پُر که میرفتند به دوش خولی عبا را به چشم خود دیدم به زور نیزه زره را زِ تن درآوردند مُرِمِّل بِالدِما را به چشم خود دیدم سلام بر بدن بیسری که عریان شد تن به خاک رها را به چشم خود دیدم میان قافلهها رأسها که قسمت شد سر همه شهدا را به چشم خود دیدم فرار دختری آتش گرفته در صحرا میان هلهلهها را به چشم خود دیدم *** از من به لالههای حرم عمه جان بگو حتی به روی خار علَیکُنَّ بِالفِرار دقت کنید گم نشود هیچ دختری صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری *** من در حرمت اشارهها را دیدم مرگ همهی ستارهها را دیدم از اسب همین که بر زمین افتادی وا کردن گوشوارهها را دیدم *** یک رخ نمانده بود که سیلی نخورده بود