در هر قدمت هر نفست جلوهی ذات است وصف تو فراتر زِ شعور کلمات است در حسرت لبهای تو لبهای فرات است عالم همه از این همه ایثارِ تو مات است از علقمه با دیدهی خونبار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد دیدم از هیبت تو واهمه در علقمه را از طنین رجزت همهمه در علقمه را باد همراه شمیم گل یاس آورده است خبرِ آمدنِ فاطمه در علقمه را روضهخوان مادرِ ما، گریه کنان اهل سماء گوش کن میشنوی زمزمه در علقمه را مشکل اینجاست که باید بگذارم بروم ناامیدانه امیدِ همه در علقمه را وای بر حال دلم پیش که باید ببَرم؟ داغ تنهایی و پشتِ خمِ در علقمه را راستی غیر تو باید به که نسبت بدهند بردنِ آبروی علقمه در علقمه را بر لب آبم و از داغ لبت میمیرد هر غم از غصّهی جانسوز تو آتش گیرد مادرم داد به من درس وفاداری را عشق شیرین تو آمیخته شد با شیرم گاه سردار علمدارم و گاهی سقّا گه به پاس حَرمت گشتزنان چون شیرم بوتهی عشق تو کرده است مرا چون زرِ ناب دیگر این آتش غمها ندهد تغییرم کربلا کعبهی عشق است و من اندر احرام شد در این قبلهی عشّاق دوتا تقصیرم دست من خورد به آبی که نصیب تو نشد چشم من داد زِ آن آب روان تصویرم باید این دیده و این دست دهم قربانی تا که تکمیل شود حجّ من و تقصیرم ای قد و قامت تو معنیِ قدقامتِ من ای که الهام عبادت زِ وجودت گیرم