به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت

به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت

[ ابوذر بیوکافی ]
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیره سبزی در اخیار نداشت

گلوی خاک پر از دردهای خون آلود 
و انجماد زمین رنگی از بهار نداشت

از این کویر نسیمی سر عبور نداشت
به غیر تیرگی اینجا کسی حضور نداشت

صدای عشق به گوش زمین نمی‌آمد
در آن سیاهی سنگین ستاره نور نداشت

سیاه چال زمین جای بت پرستی بود
فراز دیده نمی‌شد تمام پستی بود   

نه شوق پر زدنی، پر گشودنی، سفری
نه کور سوی چراغی به بام هستی بود

نه آفتاب به باغ جهان صفایی داد
نه ماه جاذبه خاک را سلامی داد

نه اختران به قناری سلام می‌گفتند 
نه باغ مژده‌ی صبحی به شام ما می‌داد

به ناگهان گل  وحیی از حرا شکوفا شد
به کوه لرزه درافتاد پر ز آوا شد

به گوش های محمد صدا صدا پیچید
بخوان به نام خدا خواند و خواند گویا شد

بخوان به نام خدایی که آفرید تو را
میان آینه و آب برگزید تو را

بخوان به خدایی که با عنایت خاص
 برای زینت گلدان خویش چید تو را

به نام او که قلم را به دست انسان داد
بدین وسیله به اندیشه نهان جان داد

تو را ودیعه پیغمبری عطا فرمود 
بدین مقام تو را عزت فراوان داد

بخوان که عالم اندیشه پر ز نور شود
تمام کوچه پر از جلوه حضور شود

بخوان که عطر خدا در جهان شود جاری
بخوان که قلب جهان غرق در سرور شود

و خواندی آن همه آیات کبریایی را
قیام های روان پرور خدایی را

توآمدی و به پرواز آشنا کردی
تمام سوخته بالان استماعی را

تو آمدی بر این خاکدان بهار شدی
طلوع کردی و خورشید ماندگار شدی

کتاب نور به دست تو داده است خدا
که نوربخشب شب تار انتظار شدی

تمام زنده دلان سرخوش از سبوی تواند
همیشه سرخوش آیات مشک بوی تواند

از آسمان گل و نور هرآنچه می‌بینم
تماماشان  متاثر ز خلق و خوی تواند

به کائنات که خورشید کائنات تویی
به جسم مرده عالم گل حیات تویی

قسم به لوح و قلم عرش و فرش می‌دانم
به روز واقعه آینه‌ی نجات تویی

نظرات