
دگر بر چهره ی ماهت قمر بودن نمی آید به من انگار بابا جان پدر بودن نمی آید خیالش هم نمی کردم که از تو اینقدر ریزد به قد و قامت تو مختصر بودن نمی آید امان امان امان صدایت سوی چشمم برد به زین خوردم زمین خوردم که بر این پیر تنها بی پسر بودن نمی آید تورا این سو و آن سو باد دارد می برد با خود عزیزمن به تو مانند پر بودن نمی آید برای اولین بار است می خندند بر بابات به من در پیش لشکر ، خون جگر بودن نمی آید مرا عباس آورد و مرا زینب به خیمه برد به بابای غریبت دردسر بودن نمی آید بمان ای غیرتی این جا که بر ناموس این خیمه میان قاتلانت در به در بودن نمی آید عصایم شانه ات بود و عصایم بر زمین افتاد به این دست شکسته بال و پر بودن نمی آید خدایا زحمت من را چه بد پاشیده اند از هم به تو اصلا به زیر دشنه و تیر و تبر بودن نمی آید تورا باید که از دست سپاهی جمع سازم ز من دنبال تیغ صد نفر بودن نمی آید سرت را خوب شد نگذاشتم با نیزه بردارن به مادر بینشان دنبال سر بودن نمی آید دست خود شانه به گیسوت کنم عوض بوسه تورا بوت کنم پسرم پسرم ای پسرم کس ندانست که چه آمد به سرم تو کس و کار منی شمر ، جلودار شده با سرت راهنمای من و طفلان شده ای