
نمی خواهد مرا آن یار که دنیاست خواهانش همان که کشته ما را ماجرای وصل و هجرانش از آن روزی که فهمیدیم ، صحرا خیمهگاهِ توست همیشه غبطه میخوردیم بر ریگ بیابانش دل مجنون شکست و قصه ی لیلی زبانزد شد همیشه رسم عشق این بوده ، عاشق داده تاوانش قفس یا قصر؟ فرقش چیست وقتی یار آنجا نیست زلیخا هرکجا یوسف نبوده ، بوده زندانش همین آشفتهحالی ها نیازِ وصل معشوق است پشیمان میشود هرکس نمیگردد پریشانش برای رزق گریه ، چشمپوشی کن ز مالِ غِیر که ابری این چنین پایان نخواهد یافت بارانش حضور تو میان شهرِ ما حاشا نمی گردد کدامین سنگفرشِ کوچه خواهد کرد کتمانش؟ غریبِ بی محلّیها! تو هم مثل حسن هستی همان مردِ کریم کوچه ها ، جانم به قربانش امیدِ آخر هر بچّهشیعه ، چادر زهراست برای اینکه برگردی گره خوردم به دامانش