هر بابایی که به خونه میرسه دخترش حالشو بهتر میکنه بغلش میکنه و با بوسههاش همهی خستگیشو در میکنه دلخوشی زیاده توی زندگی دلخوشیِ منم این دخترمه تا میخنده خواهرم میگه داداش: نگاه کن چقدر مثل مادرمه چه آرزویی که نداشتم براش توی خرابه سرم افتاد به پاش طفلکی انقدر اسممو صدا زد بمیره باباش نا نداره صداش همهی راهو به روی نیزهها من بهخاطر تو با سر اومدم پابهپای تاولای کفِ پات تا خرابه امشب آخر اومدم دنبال دستای بابایی نگرد توی گوداله کنار تنمه دستتو جا اینکه تو دستم باشه رو رگای پارهی گردنمه فدای لبهات که ترَک ترَک شد زجر حرومی جگرش خنک شد بیابون و ترس شب قافله نگام میافتاد عقبِ قافله