حمیدرضا احمدی

وقتی به من مادر که میداد نامه رو

359
0
وقتی به من مادر که می‌داد نامه رو
می‌گفت باهام با هم‌دیگه داداشا خیلی راز دارم

با من نمی‌گی چی توی نامه نوشته
داغ رازاتو توی چشات دیده چشمام

امّا همین و مطمئنّم از نگاهت
واسه شهادت رو بهت انداخته بابا

افتادم از روی بلندی زیر پاشون
شمشیر و تیر و سنگ هرچی بود خوردم

این لخته خون راه نفس‌هامو گرفته
تو حرف بزن باهام عموجون تا نمردم

چی به سرت آوردن این گرگای کوفی
رو صورتت کی چنگ انداخته عزیزم

گفتم نقاب رو نکش اینا حسودن
کی سمت چشمات سنگ انداخته عزیزم

من از مرامت اینو فهمیدم عموجون
جون علی‌اکبرت با من برات فرقی نداره

عابس یا قاسم بی‌زره می‌ره به میدون
پیر و جوون، عاشقات فرقی نداره
* * * *
تشنه‌م ولی از اصغر تو تشنه‌تر نه
پاهام رکاب و پس زده عیبی نداره

می‌رم بگم شیر جمل زنده‌ست هنوزم
حتّی اگه روی سرم نیزه بباره

از بس که گرد و خاک دورم حلقه بسته
جای زمین و آسمون تغییر کرده

بارون سنگ روی سرم داره می‌باره
کاشکی نبینی که یتیمت گیر کرده

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش