نمی‌دانم خدایا با چه حالی

نمی‌دانم خدایا با چه حالی

[ علی کرمی ]
نمی‌دانم خدایا با چه حالی 
تَنِ صد چاک بابا را کفن کرد 

کسی گُل را به چشمِ تَر نبینَد
کسی گُل را ز من بهتر نبینَد

کسی غیر از من و زینب در آن دشت  
به تنهایی تَنِ بی‌سر نبیند

نگاه بر تَنِ صد پاره‌ی پدر می‌کرد
تو گویی آن‌که ز تَن، روح او سفر می‌کرد

بگفت زینبَش: ای شمع بزم خودسازی
چه روی داده که با جانِ خود کنی بازی؟!

مگر نه حجّت حقّی، تو از چه بی‌تابی؟!
اراده کرده به سوی بهشت بشتابی؟

بگفت عمّه: چه‌سان طاقتم به جا باشد؟!
مگر نه این بدنِ حجّتِ خدا باشد؟!

به خاک گشت نهان جسم کشتِگان پلید
در آفتاب بُوَد پیکرِ امامِ شهید

مگر که باب من از خاندان قرآن نیست؟!
مگر حسین در این سرزمین مسلمان نیست؟!

مشیّعینِ تَن پاک یوسف زهرا
شدند ده تن، هنگام عصر عاشورا

به اسب‌ها ز ره کینه نعل تازه زدند
چه زخم‌ها که دوباره بر آن جنازه زدند

چنان ز کينه عدو اسب بَر تن او تاخت
که در ميانه‌ی مقتل سکينه‌اش نشناخت

تبرّکاً همه جا نعل تازه می‌بُردند
مرا به مجلسشان بی‌اجازه می‌بُردند

میان کوفه ملاقات بی‌مصائب نیست  
ببخش، وضعیت غارت مناسب نیست

حسین...

به دختران تو هر لحظه من نفَس دادم
تمامِ راه فقط من جواب پَس دادم

نظرات