عمری زدیم از دل صدا، بابالحوائج را خواندیم بعد از ربّنا، بابالحوائج را روزیِ ما کرده خدا، بابالحوائج را از ما نگیرد کاش یا بابالحوائج را هر کس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد کارش به یک مو هم رسد پاره نخواهد شد **** یادشبهخیر آن روزها که مادرِ خانه گهگاه میزد پرچمی را سَردرِ خانه پُر میشد از همسایهها دور و بَر خانه یک سفرهی نذری قدر وُسع شوهرِ خانه مادر پدرهامان همین که کم میآوردند یک سفرهی موسی بن جعفر نذر میکردند عصر سهشنبه خانهی ما روبهراه میشد یک سفره میافتاد و درد ما دوا میشد با اشک وقتی چشم مادر آشنا میشد آجیلهای سفره هم مشکلگشا میشد آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود نان و پنیر سفرهی موسی بن جعفر بود **** دوای درد بیتابی در این زندان بهجز ترس نیست کسی بین غل و زنجیر مثل من معذّب نیست کسی غیر از دو زندانبان سراغ از من نمیگیرد میان آسمانِ من ستاره نیست، کوکب نیست غروبی گریه میکردم، به یاد دخترم بودم اگر نامه ندادم غیر خون اینجا مُرکّب نیست به که گویم سَر سجّادهام خیلی کتک خوردم که اینسان ناجوانمردی میان هیچ مذهب نیست لگد خوردم، زمین خوردم، دمادم خون دل خوردم ولی چهارده سالم چنان یک روزِ زینب نیست نگهبان زد مرا امّا نگهبان داشت ناموسم زنی از خاندانم پابرهنه پشت مَرکب نیست کسی معصومهی من را به بزم مِی نخواهد بُرد شرابی نیست، دستی نیست، چوبی بر روی لب نیست تنی دور از وطن دارم ولی چندین کفن دارم شبیه جدّ عطشانم، تنم نامرتّب نیست **** گردیده بود قُنفد همدست با مُغیره او با غلافِ شمشیر، او تازیانه میزد **** به در میزدند هر چی میگفت فاطمهام بیشتر میزدند به ریشهی یاسِ علی تبر میزدند چه خوب میزدند اگه نبودم اونو تا غروب میزدند عزیزِ جانِ حیدرو بکوب میزدند **** امیر کشتنت دورهت کردن و اسیر کشتنت **** استخوانهای تنت مثل دلت نرم شده جز من و مادرمان سینهزنی نیست تو را بَسکه اسب از بدنت رد شده چون خاک شدی تا رسیدم تو را دیدم بدنی نیست تو را حسین بوریا بود بهانه که بدن جمع شود ورنه جز خاک بیابان کفنی نیست تو را