
تب گرفته تمام جسم مرا همه جا را سیاه میبینم کاش زهرا عیادتم بکند او بیاید برای تسکینم گرچه بستن باز میریزد خونِ دل از شکاف زخم سرم زخم شمشیر قاتل من نیست داغ ناموس مانده بر جگرم من که مَرد نبَردها بودم یک جراحت مرا زِ پای انداخت وای از فاطمه که حوریه بود پنجه بر گونههایش جا انداخت برو قنبر میان هر کوچه بگو از حال و روز غمبارم کودکان یتیم کوفی را باخبر کن که کارشان دارم این حسین است چهرهی او را ای پسر بچهها نگاه کنید سر رَخت و لباس او نکند کشمکش بین قتلگاه کنید سنگ از روی بامها نزنید هر زمان که اسیر آوردند صدقه دست زینبم ندهید کودکانی که شیر آوردند صاحبان تنور بعد از این به سر آفتاب رحم کنید اهل کوفه وصیّتم این است به عروسم رباب رحم کنید نیزه میرفت و برمیگشت چشماش باز و بسته میشد هر کس توی مقتل اومد اونقدر میزد خسته میشد زود راحتش کنید رو تنش پا نذارید کمتر اذیتش کنید پیراهنش رو نه! میدونید کیه میخواید هتک حرمتش کنید زود راحتش کنید نزدیک سه ساعته توی گوداله کمتر اذیتش کنید چشم مادرش خیره سوی گوداله