هی چشم میچرخانی امّا گنبدی نیست گلدستهای، صحن و سرایی، مرقدی نیست از نوحهخوان و خادم و زائر ردی نیست یک چندم باب الرضا رفت آمدی نیست زائر ندارد، قدر انگشتان یک دست آقای ما اینگونه تنها و غریب است خوابیدم و در خواب سقّاخانه دیدم صحن و سرا و گنبدی شاهانه دیدم دور و برش شمع و گل و پروانه دیدم برخاستم از خواب یک ویرانه دیدم ای کاش قبر خاکیاش تعمیر میشد ای کاش خوابم زودتر تعبیر میشد ای کاش او هم مرقد و صحن و سرا داشت ای کاش یک گلدسته و گنبد طلا داشت ای کاش دنیایی شبیه کربلا داشت یا لااقل قدری برای گریه جا داشت ای به فدای غربتش جان و تن من یک شمع حتّی بر مزارش نیست روشن جانم فدای او که غم بسیار دیده در کوچهها با مادرش آزار دیده آثار خون را بر در و دیوار دیده هی داغ پشت داغ از مسمار دیده من شک ندارم مجتبی در کوچه جان داد تا دید مادر پشت در از پای افتاد جانم به قربانش که غم شد لشکر او در اوج غربت قاتلَش شد همسر او ای شیعیان شد تیر باران پیکر او مِن بعد وای از حال زار خواهر او امّا خداراشکر این آقا کفن داشت یک تکّه چوب تیر خورده روی تن داشت هنگام تشییع جنازه یک بدن داشت یا لااقل هنگام مردن پیرهن داشت وقت کفن دور و برش اقوام بودند در کربلا امّا فقط احشام بودند *** بر سینهی شرارهها غم خورد چون ضربه به غیرت حرم خورد در شهر مدینه وسط روز تشییع جنازهاش به هم خورد خون میچکد از کنار تابوت بر پیکر تو تیر ستم خورد آخ این تیزی تیرها کجا و آن میخ که بر قلب حرم خورد مادر به اشاره گفت: فضّه در با چه شتابی به سرم خورد دیدی کف پای یک حرامی بر چادر پاکِ محترم خورد در کرب و بلا میان گودال جسمیست که نیزه دم به دم خورد