یوسف زهرا در این کنعان کسی بیدار نیست

یوسف زهرا در این کنعان کسی بیدار نیست

[ حجت الاسلام شحیطاط ]
یوسف زهرا دراین کنعان کسی بیدارنیست
خوابمان برده است دراینجا کسی هشیارنیست

تو دعامان می‌کنی ما بی‌محلی می‌کنیم
هیچکس انگارمشتاق تو ای دلدارنیست

آخرش می‌میرم‌ و رویت ندیده می‌روم
ظاهراً این نوکر تو لایق دیدارنیست

آخرش بارگناهانم مرا زد‌ برزمین
درمیان نوکرانت مثل من سربارنیست

من فقیرو روسیاهم، غیرگریه برحسین
مرهمی برزخم‌های این دل بیمارنیست

بین بازار ازروی ناقه صدازد ای حسین
جای خواهرهای تودربین این بازارنیست
*****
برلب اهل حرم وااسفا افتاده
اشک دردیده‌ی سقای سپاه افتاده

آتش غصه وغم بردل شاه افتاده
خبرآمدکه علی زود به راه افتاده

آه ای اهل حرم خوب وداعش بکنید
آه ای اهل حرم خوب نگاهش بکنید

خواهرش گفت علی بعد تو بابا چه‌کند؟
عمه‌اش گفت علی قافله تنها چه‌کند؟

بعد تو دشمن تو با من و زن‌ها چه‌کند؟
عمه‌ات یک تنه دردل این صحرا چه‌کند؟

رحم کن برمن و برغربت این خواهرها
فکرکن برمن وبرغارت این زیورها

راه افتاد وپدر پشت سرش آه کشید
ربنا خواند برای پسرش آه کشید

تاکه افتاد به خیمه نظرش آه کشید
دست خود برد به سوی کمرش آه کشید

آه بعد تو علی داغ حرم راچه‌کنم؟
آه بعد تو علی این همه غم راچه‌کنم؟

یک نفرگفت که انگار پیمبرآمد
دیگری گفت گمانم خود حیدرآمد

ازدل لشکریان هرچه دلاورآمد
بارجزرفت جلو با تن بی‌سرآمد

در پی لشکریان دست اجل افتاده
یک جوان آمده و این‌همه یل افتاده

رزم باآل علی مردقدرمی‌خواهد
جنگ با طایفه‌ی عشق جگر می‌خواهد

حیدرکرببلا تیغ دوسر می‌خواهد
شیوه‌ی جنگ تو تکبیر پدر می‌خواهد

نعره‌ات حیدری وهیبت تو زهرایی است
مرگ در راه خدا عاقبت شیدایی است

نوبت فصل خزان است، خدا رحم کند
پدرت دل نگران است، خدا رحم کند

تیغشان زخم زبان است، خدارحم کند
سنگ سمت تونشان است، خدا رحم کند

کوفیان در زدن سنگ تبحردارند
کوفه از آل علی سخت تنفردارد

نیزه‌ای خورد به پهلوی پرش، وای علی
بی‌رمق گشت و رها شد سپرش، وای علی

یک نفرگفت بریزید سرش، وای علی
ازدل خیمه صدازد پدرش، وای علی

پدرازدور فقط تیر و تبرمی‌بیند
ازجگرگوشه‌ی خود، خون جگرمی‌بیند

شانه را هرچه که با گریه تکان داد، نشد
تا بماند قسمش گریه‌کنان داد، نشد

بوسه برجای تبرهای سنان داد، نشد
عمه را در وسط جمع نشان داد، نشد

این جوان مرده پس از آن کمرش راست نشد
قد بابا به کنار پسرش راست نشد

حسرت گفتن بابا به دلم ماند که ماند
داغ این قامت رعنا به دلم ماندکه ماند

آتش خنده‌ی اعدا به دلم ماند که ماند
حسرت دیدن زهرا به دلم ماند که ماند

باورم نیست عبایی که سر دوشم بود
شده تابوت عزیزی که درآغوشم بود

آسمان تارشده درنظرت می‌دانم
ازعطش خشک شده چشم ترت می‌دانم

شورافتاده دراین بال وپرت می‌دانم
بی‌خطرنیست عزیزم سفرت می‌دانم

خون محسن به رگت هست خبردارم من
غصه‌ی توپدرت هست خبردارم من

چشمت انگارنه انگارنه خواب است علی
مشک هم مثل لبت تشنه‌ی آب است علی

وضع این قافله هم سخت خراب است علی
دلم از حادثه‌ای درتب وتاب است علی

این همه گریه نکن دشت بلا می‌لرزد
شانه‌های پدرت زیرعبا می‌لرزد

نظرات