بلا عظیمه

بلا عظیمه

[ امیر برومند ]
بلا عظیمه
من می‌دیدم اوضاع خیمه‌ها خیلی وخیمه
بلا عظیمه
هرچی می‌زدن منو می‌گفتم خدا کریمه

پیر شدم، اسیر شدم
من با نامحرم درگیر شدم
تو همون لحظه که دست و پا زدی
منم از زندگی سیر شدم

کوفه شهر پدرم بود، منو نشناختند
روسرم از در دیوار آتیش انداختند
معجرم سوخت، سرم سوخت، منو نشناختند
رو سرم از در و دیوار آتیش انداختند


دلم شسکته
بین این اجنبی‌ها غرور این حرم شکسته
دلم شکسته
باورت نمی‌شه که بهت بگم سرم شکسته

واسه من این مشکله
که بخنده به زینب حرمله 
چشم عبّاست روشن حسین 
دور خواهر تو اراذله

حتّی از مردم بازار کتک می‌خوردم 
خبرای بدتر از این برات آوردم 
خیلی چیزا رو به روی خودم نیاوردم 
پای نیزه‌ی علمدار کتک می‌خوردم 
* * * *
کار از کار گذشت 
از روی پیکر تو یک لشکر انگار گذشت 
کار از کار گذشت 
شمر با هلهله و خنجر خون‌بار گذشت 

کار از کار گذشت 
مادرت از وسط معرکه انگار گذشت 
از سرِ پیرُهنت یکی به اجبار گذشت 

وقت غارت تنت، کار از کار گذشت 
سرِ تو دست به دست میون اغیار گذشت 
جلو چشم مادرت
از روی گلوی تو خنجر اشرار گذشت

نظرات