کنون که از جور بیحد سوختی کاشانهی ما را مُنَوَّر کن شبی هم لااقل ویرانهی ما را دو چشمم پر شد و حسرت کشید یه جرعه دارم یزید از ما گرفته نوبت پیمانهی ما را نهادی سر به زانوی عُبیدُالله و خوش خفتی چه شد قابل ندانستی پدر جان شانهی ما را