زبان از واژه خالی شد سکوت آورد

زبان از واژه خالی شد سکوت آورد

[ حنیف طاهری ]
زبان از واژه خالی شد سکوت آورد
تصور کرد رویت را سر از تصویر خالی شد

بویت را نمی‌فهمم
کجا من این تمام کاستی این کم
این پای تا سر عضو
کجا این کوچک افتاده و
درک تمام علت هستی

نمی‌خواهم بدانم چیستی
فقط اینقدر می‌دانم
تو عطر و بوی گل‌هایی
تو نور آفتابی
قطره‌ی شفاف بارانی
چراغ آسمانی
جلوه‌ی نوریه‌ی اهل زمین هستی
تو جانِ جانِ جانِ جانِ مولایم امیرالمومنین هستی

سلام ای حلقه‌ی حق ولایت را نگین زهرا
سلام ای جان مولایم امیرالمومنین، زهرا

قلم شد ناتوان واژه نمی‌فهمم
شکسته بال اندیشه، تو ای مفهوم دور از ذهن
ای آینه‌ی دامن
سکوت لحظه‌های گریه‌ی مادر

غرور خواهش خاموش بابا
شُکوه خنده‌ی معصوم خواهر
پناه دست‌های خواهشی
صدای سبز سبوح همه گنجشک‌های عابد صبحی
تمنایی، تو ای تصویر از هرچه تصور دور زیبایی

تو آن نوری که می‌خواهی دمی خورشید باشی
یا چراغی گوشه‌ی بیت امین‌ُ الله
تو آن نوری
که گاهی شمس یا گاهی هلالی یا شبی بدری
(تو عِطر لیلة القدری) ۲

شکوه قدرت دست خدا در آستین هستی
تو جانِ جانِ جانِ جانِ مولایم امیرالمومنین هستی

سلام ای نوربخش محفل عرش برین زهرا
سلام ای جان مولایم امیرالمومنین، زهرا

نظرات