با حبیبیان که راه میافتیم عشق را انتخاب باید کرد مسلم عوسجه به ما آموخت چهره با خون خضاب باید کرد زن و فرزند را رها کرد و رفت با عشق آشنا بشود عشق یعنی زهیر عثمانی خواست صد مرتبه فدا بشود زندگی مرگ دارد و آدم با شهادت پر از حیات شود عامر از نسل نوح آمده است ساکن کشتی نجات شود سی سال تمام هر شب و روز از اجل خواست تا امان بدهد آرزوی بریر این بوده است در رکاب حسین جان بدهد تیزی تیغک مغیلان را کودک خردسال میداند راز آن خار کندن شب را نافع ابن حلال میداند تیرباران شد و شد بعدش شد فدایی حجیر با پدرش دست در دست هم شهید شدند ای به قربان جندب و پسرش در میان سوارههای یزید این دلاور پیاده میجنگد بوی صفین داد شمشیرش مثل حیدر جناده میجنگد رفت عابس برهنه در میدان مست مست از می سبوی حسین ما همه عاشقیم اما اوست شاه دیوانگان کوی حسین آن زمانی که عشق میآید هیچ چیزی مقابلش سر نیست رو سفیدی جُون میگوید رو سیاهی همیشه هم بد نیست کم کمش صبح شد اذان گفتند شد فدای نماز خواندن او تیرها را به جان خرید سعید تا نباشد گزند بر تن او (یا اباعبدالله)