
از تشنگی و زخم به جسمش توان نبود دورش به غیر لشکر آوازهخوان نبود از پشتِ سر به پشتِ سرش سنگ میزدند حتی برای ثانیهای در اَمان نبود هر بار گفت وا عَطشا سنگ و نیزه خورد این رسم میزبانی از مهمان نبود تنگیِ جا و یک بدن و کوهی از سلاح جایی برای آمدنِ دیگران نبود درد هزار و نهصد و پنجاه زخمِ تیغ مانندِ دردِ زخمِ زبانِ سنان نبود افتاده بود زیر قدمهای یک سپاه مردی که لایق قدمش آسمان نبود ای داد از مصیبت انگشتری که داد ای کاش سیّدالشهدا مهربان نبود شاهی که سایهاش به سرِ کائنات بود روی تنِ بدونِ سرش سایهبان نبود کنجِ تنور کوفه سرش بوی نان گرفت در شام، بوی نانِ سرش بود و نان نبود