چون بریدند سر از پیکر او

چون بریدند سر از پیکر او

[ سایر ذاکرین ]
چون بریدند سر از پیکر او 
گشت از خیمه برون دختر او 

دور گردید زِ خیل زنها 
گشت گم در دل صحرا تنها 

ظالمی یافت ورا سرگردان 
گفت هستی ز چه در آه و فغان 

گفت ای شیخ تو خود ساز بیان 
خوانده‌ای هیچ به عمرت قرآن 

گفت خواندم چه بسا قرآن را 
بارها ختم نمودم آن را 

گفت این آیه تو را خورده به چشم 
با یتیمان نستیزید به خشم 

من یتیمم که در این صحرایم 
دختر فاطمه زهرایم 

اشکم از خون جگر آغشتند 
پدرم را لب عطشان کشتند 

گفت از من چه تمنّا داری 
کین چنین شیون و غوغا داری 

گفت روزم شده مانند شبم 
کز عطش آمده جانم به لبم 

داد آن سنگ دل آخر به شتاب 
آن جگر سوخته را جامی آب 

آب بگرفت، ولی با آن حال 
رفت با گریه به سوی گودال 

ریخت از دیده بسی خون جگر 
گفت با دیدۀ گریان به پدر 

کای پدر بهر تو آب آوردم 
بلکه از دیده گلاب آوردم 

تو که صد چاک به خاک اُفتادی 
با لب تشنه چرا جان دادی 

نبود تابِ شنفتن «میثم» 
لب فرو بند زِ گفتن «میثم» 

شاعر: حاج غلامرضا سازگار 
***

نظرات