این روزگار ازت گرفت پناهتو شنیده آسمون هفتاد سال آهتو یه عمر گذشت ولی یه روز پیرشدی پیر شدی اون روزی که تو اسیر شدی پیر شدی وقتی که دیدی برادرت اربا اربا شده وقتی دیدی سر داداش جون اصغرت رو نیزه جا شده پیر شدی وقتی صدای باباتو شنیدی از حنجره بریده وقتی که دیدی ساربون نامرد نقشه برا انگشترت کشیده بگم که زخم تو چطور نمک زدند رقیه رو جلو چشات کتک زدند