گوشهی دخمه خلوتی دارد کوهِ طورش همین سیَهچال است نمکِ آخرِ مناجاتش روضههای شهید گودال است توبه میکرد جای مردمِ شهر گریه میکرد جای ما و شما پسرِ فاطمه دعا میخوانْد نیمه شبها برای ما و شما هر دلی عاشق نگاهش شد خالی از تیرگی و زشتی شد در کنار ضریحِ چشمانش زنِ بَدکارهای بهشتی شد زن رقّاصه را به راه آورد عارفِ حق، جدا زِ غیرش کرد پشت آن میلههای فولادی این چُنین عاقبتبهخیرش کرد با رکوع و سجود فاطمیاش شیوهی بندگی به او آموخت با نگاه پُر از محبّت خود حکمت زندگی به او آموخت ساق پایش شکستگی دارد داد میزد زِ درد، سجّاده غل و زنجیرها اجازه دهید در قنوتش به زحمت افتاده درد تا مغزِ استخوان میرفت با لبتشنه تا لگد میخورد رسم این خانواده است انگار چقدَر بیهوا لگد میخورد