گنبد دلربایتان زرین
135
5
- ذاکر: سیدمهدی حسینی
- سبک: شعر مدح
- موضوع: حضرت معصومه (س)
- مناسبت: شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها
- سال: 1402
گنبدِ دلربایتان زرین
عاقلان در حریمتان مجنون
عالمان چون رکاب دورِ عقیق
دورِ قبرِ مطهّرت مدفون
اُسوهی بردباریات زهراست
خاکِ پاهات، تربتِ عُلماست
در تجلّیِ نور ایوانت
قبر زهرای مرضیه پیداست
آسمان خاکسار عصمت توست
عالمی غرقِ در محبّت توست
صدهزاران مَلک به طاق جنان
آرزومند یک زیارت توست
دشمنانت همیشه سردرگم
ریزهخوار سرای تو، مَردم
دخترِ کاظمین بودهای و
شدهای آفتابِ مشرق قم
ای وجود تو از خدا لبریز
تربتِ اَطهرِ تو عالم خیز
نوکران تو پادشاهاند و
خادمانت بزرگوار و عزیز
عمّهجان دست من به دامانت
دل من مانده در شبستانت
تا ابد وادیالسلام من است
عمّه جان چارگوشِ شیخانت
دختر آیههای نورانی
برکتِ صبحهای بارانی
زیر ایوان آینه هر بار
مرغ دل میشود خراسانی
رَهرو راهِ زینب کبری
سایهات همچو سایهی طوبی
احترام تو بر همه واجب
نازنین خواهرِ امام رضا
چادرت روشنای چرخ کبود
از سرایت به دور چشم حسود
پیشواز تو آمدند همه
با گُلِ یاس و مُشک و عنبر و دود
میرسند جمع عاشقان از دور
همه دلداده و همه پُرشور
مَحملت در کمال آرامش
میرود تا بهشتِ بیت النّور
دلِ تنگت اگر چه غرقِ غم است
حُرمتِ مَحملت چنان حرم است
بِتکان خاک چادرت را که
چادرت بین شهر مُحترم است
قم که اصلاً شبیه شام نبود
حقّ تو غیرِ احترام نبود
غیر سادات آلِسعد دگر
اَحدی با تو همکلام نبود
زخمیِ کعب نی نشد تنتان
دستتان را نبست دشمنتان
بین بازار قُم که خنده نکرد
لشگری وقت گریه کردنتان
غصّه در جان عمّه جان حل شد
از حرم رهسپار مقتل شد
تا که روزش به شام تار رسید
پشت دروازهها معطّل شد
ماهِ بر نیزه، مو پریشان بود
کاش در کوفه، یک مسلمان بود
پیرزنهای کوفه جمع شدند
از قضا وقتِ سنگباران
آن حسینی که سنگ بوسیدش
بین مقتل نبود تَردیدش
چوب تَر با لبِ حسین چه کرد؟
که به هم ریخت لحنِ تجویدش
صحبت گریه و عذاب نبود
صحبت تشنگی و آب نبود
او امامِ زمانِ زینب بود
حقِّ او مجلس شراب نبود
عاقلان در حریمتان مجنون
عالمان چون رکاب دورِ عقیق
دورِ قبرِ مطهّرت مدفون
اُسوهی بردباریات زهراست
خاکِ پاهات، تربتِ عُلماست
در تجلّیِ نور ایوانت
قبر زهرای مرضیه پیداست
آسمان خاکسار عصمت توست
عالمی غرقِ در محبّت توست
صدهزاران مَلک به طاق جنان
آرزومند یک زیارت توست
دشمنانت همیشه سردرگم
ریزهخوار سرای تو، مَردم
دخترِ کاظمین بودهای و
شدهای آفتابِ مشرق قم
ای وجود تو از خدا لبریز
تربتِ اَطهرِ تو عالم خیز
نوکران تو پادشاهاند و
خادمانت بزرگوار و عزیز
عمّهجان دست من به دامانت
دل من مانده در شبستانت
تا ابد وادیالسلام من است
عمّه جان چارگوشِ شیخانت
دختر آیههای نورانی
برکتِ صبحهای بارانی
زیر ایوان آینه هر بار
مرغ دل میشود خراسانی
رَهرو راهِ زینب کبری
سایهات همچو سایهی طوبی
احترام تو بر همه واجب
نازنین خواهرِ امام رضا
چادرت روشنای چرخ کبود
از سرایت به دور چشم حسود
پیشواز تو آمدند همه
با گُلِ یاس و مُشک و عنبر و دود
میرسند جمع عاشقان از دور
همه دلداده و همه پُرشور
مَحملت در کمال آرامش
میرود تا بهشتِ بیت النّور
دلِ تنگت اگر چه غرقِ غم است
حُرمتِ مَحملت چنان حرم است
بِتکان خاک چادرت را که
چادرت بین شهر مُحترم است
قم که اصلاً شبیه شام نبود
حقّ تو غیرِ احترام نبود
غیر سادات آلِسعد دگر
اَحدی با تو همکلام نبود
زخمیِ کعب نی نشد تنتان
دستتان را نبست دشمنتان
بین بازار قُم که خنده نکرد
لشگری وقت گریه کردنتان
غصّه در جان عمّه جان حل شد
از حرم رهسپار مقتل شد
تا که روزش به شام تار رسید
پشت دروازهها معطّل شد
ماهِ بر نیزه، مو پریشان بود
کاش در کوفه، یک مسلمان بود
پیرزنهای کوفه جمع شدند
از قضا وقتِ سنگباران
آن حسینی که سنگ بوسیدش
بین مقتل نبود تَردیدش
چوب تَر با لبِ حسین چه کرد؟
که به هم ریخت لحنِ تجویدش
صحبت گریه و عذاب نبود
صحبت تشنگی و آب نبود
او امامِ زمانِ زینب بود
حقِّ او مجلس شراب نبود
نظرات
نظری وجود ندارد !