نیَّتَم آب خیمه بُردَن بود که خودم از خجالت مردم آبها همین که ریخت روی زمین خاک شرمنده رُباب شد میانِ خیمه غیر از من و سجاد مَردی نیست غریبم من، نمانده هیچکَس تنها تو را دارم زیک سو خیمه بی مَحرَم زیک سو چشمِ نامَحرَم زیک سو غارتِ مَعجَر زِکار افتاده افکارم حَرَم از یک طرف بی کَس به یک سو گَلهی کَرکَس زیک سو خواهرم تنها تو وا کُن مشکل از کارم به دامانم سَرَت را سعی کُن ثابت نگه داری که من با احتیاط این تیر از چشمِ تو بردارم