برخيز که شور محشر آمد اين قصه ز سوز جگر آمد لشگر همگی به سوی میدان نوبت به نبرد اکبر آمد حسین وااای... وقتی به سوی میدان قدم زد گفتند همه پیغمبر آمد بر دست گرفت او ذولفقارش گفتند دوباره حیدر آمد حسین وااای... او یک تنه زد بر بند دشمن اما به مقابل لشکر آمد آمد صدای هوی علمدار او از پس یک لشکر برآمد حسین واای... از سوز جگر ناله کشید او تا که به بالینش پدر آمد حسین واای... تا دید شکاف پهلویش را یادش ز روضهی مادر آمد گفتند تمام نیزهداران عمر حسین و علی سر آمد حسین واای...