گوشهای تنها نشسته اشک میریزد رباب آه این زن واقعا دلگیر گریه میکند یاد آن ساعت که پشت خیمهها شاه غریب قبر را میکند با شمشیر گریه میکند بین خیمه ناله میزد ظهر از بی شیریاش شب چرا با سینه پُر شیر گریه میکند احساس مادری به همین شیر دادن است اما رباب ندارد چه فایده همون روز دهم بود توی قبرش دلم رو لای دستاش خاک کردم همون جا با همین چادر که سوخته خون دست حسین رو پاک کردم همون روز دهم بود یادمه خوب همینکه خیمههامون رو سوزوندن سر قبرش براش مجلس گرفتن چطوری با نیزه فاتحه واسش میخوندن شبا کابوس تیر و حلق بچس نه جون مونده برام نه خواب راحت از اون ساعت که تیر وا کرد گلوش رو گلوم تیر میکشه ساعت به ساعت تمیزش میکنم دستم بیادش سرش خاکی و خونی و کبوده ببینن مادرای شام چی میگن نمیگن مادرش مادر نبوده بهم پیری زودرَس داده داغش همین جور سن روی سنم گذاشته میپرسیدن زنای کوفه از هم کدوم پیرزن شیرخواره داشته شب از نیمه گذشته ، دیر وقته نبودش تار و پودم رو سوزونده غروبی روی نیزه بود دیدم نمیدونم الان دست کی مونده