ابوالفضل بختیاری

ندارم سن ولی با سر، به پای شاه دینم

805
1
ندارم سن ولی با سر، به پای شاه دینم
نخواهم مِی برقصا که، توی خیمه بشینم

بابام میگه بیا میدون، عموتو دوره کردن
نمی‌تونم که سینه‌اش رو، زیر چکمه ببینم

موهایی که شونه کردی، تو پنجه‌ی شمر افتاده حالا
دورشو لشکر گرفته، میبینی نیزه است که میره بالا

سن ندارم مثل بابام، غربت که دارم
قوت ررزم کم دارم اما همت که دارم
میشه واسش مثل سپر شم، غیرت که دارم

عمو حسین جان...

کوبیدند پا، مرتب روی جسم نامرتب
یه جای تنگ پر از خون بود، شده جسمش معذب

تو دستای یه ملعونی، می‌لرزید خنجر کند
دعا کردم نبینه تا عموم و عمه زینب

چیزی از پیکر نمونده، این جسم پاره اسمش بدن نیست
نیزه‌دار جسم و که دید گفت، جایی برای نیزه‌زدن نیست

غربتی داشت گریه‌کن شاه، چشم ترم بود
زیر پا بود اون که سر ظهر، تاج سرم بود
جون می‌داد و چشمای بازش، رو به حرم بود

عمو حسین جان...

هفت پشتم به سر سفره‌ی آل حسن است
که جهان ریزه‌خور جاه و جلال حسن است

ما که یک عمر فقط نان حلالش خوردیم
خون ما پس همه‌ی عمر، حلال حسن است

در دل فاطمه هر لحظه مقرب باشد
هر که در سینه‌ی او، نقش جمال حسن است

ساعقه بود جمل تا به خود آمد افتاد
بعد از آن کار همه، شرح خصال حسن است

سال در سال حسن، خرج عزا می‌بخشد
اول ماه محرم، سر سال حسن است

رزق اشک است خلوص است گذشت است ولی
هر چه رزق است همه از پر شال حسن است

لحظه‌ی آخر خود، روضه‌ی عاشورا خواند
گریه می‌کرد که این گریه مجال حسن است

با پسرهای خودش کرببلا حاضر بود
همه گفتند که در دشت، جلال حسن است

شش پسر را همگی پیشکش زینب داد
پس هلال سر این ماه، مال حسن است

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش