من از لبت شنیدم تا اسم کربلا را دادند دست روحم درد و غم و بلا را من زینبم حسین من مانند تو زِ من هم پوشیده نیست اسرار میبینم ابتدا را، میبینم انتها را روزِ دهِ محرم، روز قرارتان بود تو زود آمدی تا راضی کنی خدا را گفتند میهمانید، اما چه میهمانی فعلا که تا به امروز با ما نشد مدارا در ابتدا که یا رب، از دور دارم میبینم مهمان نیزههاییم ختم به خیر فرما پایان ماجرا را اینها که راه ما را در کربلا گرفتند دیروز در مدینه بستند راه ما را من عهد بستهام با مادر که با تو باشم بفرستشان مدینه، زنها و بچهها را بار بگشایید اینجا کربلاست لحظهی موعود زینب با خداست بارالها خستهام، جان بر لبم زینبم من، زینبم من، زینبم نیست جز شهد بلا در بادهام بر همان عهد ازل آمادهام این سر و این چادر و این معجرم این دو دستم، این رخم، این پیکرم تو اگر خواهی بیابان میروم پابرهنه بر مغیلان میروم راضیام آواره گردم از حرم آتش خیمه بیفتد بر سرم هرچه میگویی بگو ای نور عین هرچه اما جز جدایی از حسین میشود آیا خوشاقبالم کنی جای او راهی گودالم کنی میشود خنجر بِبُرَّد گردنم زیر سم اسبها باشد تنم