ما زلف دادهایم پریشان شود همین دل دادهایم دست تو حیران شود همین آئینهی مرا سحری تکهتکه کن باشد که خرج گوشهی ایوان شود همین درد مرا علاج مکن با طبابتت با خاک زیر پای تو درمان شود همین حالا که هم غذای غلامان خانهایم خوب است آدمی ز غلامان شود همین آنکه به مهربانیات ایمان نیاورد در ازدحام حَشر پشیمان شود همین لطف تو را بخاطر این آفریدهاند که آتش خلیل، گلستان شود همین کلِ زمین بناست اگر کشوری شود بهتر که پایتخت، خراسان شود همین از جلوهات کنار بزن این نقاب را تا آفتاب پاره گریبان شود همین سلمانیات نیامده ظرفش طلا شود اینجا نشسته است که سلمان شود همین **** سر تسلیم من و خشت در میکدهها مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت من اگر نیک اگر بد تو برو خود را باش هر کسی آن دِرَود عاقبت کار که کشت نا امیدم نکن از سابقهی روز عزل تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست همهجا خانهی عشق است چه مسجد چه کِنِشت حافظا روز عجل گر به کف آری جامی یک سر از کوی خرابات بَرَندَت به بهشت (سلمانیات نیامده ظرفش طلا شود) **** کبوترم که به منقار سجده مهتاجم چه دانه داده مرا یا نداده میآیم کسی چنان که تو دستم گرفتهای نگرفت چو ذره دست به خورشید داده میآید اگر چه بر همه در میگشایی اما من فقط بخاطر روی گشاده میآیم هر آنچه دادهام دو برابر گرفتهام اینجا ضرر نداد کسی که ضرر کند شب آمدهست و باز زلیخا نشسته است شاید دوباره یوسف از اینجا گذر کند باشد به التماس زلیخا محل نده پس لااقل بگو که چه خاکی به سر کنم سلمانیات نیامده ظرفش طلا شده سائل خانهات این بار دعا کم دارد