حسن حسینخانی

ما زلف داده‌ایم پریشان شود همین

5554
12
ما زلف داده‌ایم پریشان شود همین
دل داده‌ایم دست تو حیران شود همین

آئینه‌ی مرا سحری تکه‌تکه کن
باشد که خرج گوشه‌ی ایوان شود همین

درد مرا علاج مکن با طبابتت
با خاک زیر پای تو درمان شود همین

حالا که هم غذای غلامان خانه‌ایم
خوب است آدمی ز غلامان شود همین

آنکه به مهربانی‌ات ایمان نیاورد
در ازدحام حَشر پشیمان شود همین

لطف تو را بخاطر این آفریده‌اند
که آتش خلیل، گلستان شود همین

کلِ زمین بناست اگر کشوری شود
بهتر که پایتخت، خراسان شود همین

از جلوه‌ات کنار بزن این نقاب را
تا آفتاب پاره گریبان شود همین

سلمانی‌ات نیامده ظرفش طلا شود
این‌جا نشسته است که سلمان شود همین
****
سر تسلیم من و خشت در میکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

من اگر نیک اگر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَود عاقبت کار که کشت

نا امیدم نکن از سابقه‌ی روز عزل
تو پس پرده چه دانی که چه خوب است و چه زشت

همه کس طالب یارند چه هشیار چه مست
همه‌جا خانه‌ی عشق است چه مسجد چه کِنِشت

حافظا روز عجل گر به کف آری جامی
یک‌ سر از کوی خرابات بَرَندَت به بهشت

(سلمانی‌ات نیامده ظرفش طلا شود)
****
کبوترم که به منقار سجده مهتاجم
چه دانه داده مرا یا نداده می‌آیم

کسی چنان که تو دستم گرفته‌ای نگرفت
چو ذره دست به خورشید داده می‌آید

اگر چه بر همه در می‌گشایی اما من
فقط بخاطر روی گشاده می‌آیم

هر آنچه داده‌ام دو برابر گرفته‌ام
این‌جا ضرر نداد کسی که ضرر کند

شب آمده‌ست و باز زلیخا نشسته است
شاید دوباره یوسف از این‌جا گذر کند

باشد به التماس زلیخا محل نده
پس لااقل بگو که چه خاکی به سر کنم

سلمانی‌ات نیامده ظرفش طلا شده
سائل خانه‌ات این بار دعا کم دارد

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش