ستم روزگار یادش هست

ستم روزگار یادش هست

[ حاج منصور ارضی ]
ستم روزگار یادش هست
غم لیل‌ و نهار یادش هست
دیده‌ی اشک‌بار یادش هست
آن همه قلبِ زار یادش هست
روضه‌ی بی‌شمار یادش هست

نیمه‌جان بین بستر افتاده
باز تب کرده مُضطر افتاده
به لبش ذکر مادر افتاده
یاد یک جای دیگر افتاده
چادر پرغبار یادش هست

زهر کرده اثر به اعضایش
ناتوان دست و بی‌رمق پایش
تَرک افتاده است لب‌هایش
العطش العطش شد آوایش
لب زخمیِ یار یادش هست

پیر بود و خمیده قامت بود
خانه‌اش کل سال هیئت بود
به تنش ردّی از جسارت بود
قاتلش روضه‌ی اسارت بود
لحظه‌های فرار یادش هست

سال‌ها قلبِ بی‌قراری داشت
گِله‌ها از شترسواری داشت
با رقیه چه روزگاری داشت
با غمش آه و گریه زاری داشت
آبله بود و خار یادش هست

همه‌ی عمر خود پریشان بود
یاد جدّش همیشه گریان بود
آی مردم حسین عطشان بود
آبرویِ قبیله عریان بود
یک تن و ده سوار یادش هست

عمه‌هایش چقدر ترسیدند
کوچه‌های شلوغ را دیدند
مست‌ها آمدند و رقصیدند
به سرِ روی نیزه خندیدند
زینبِ بی‌قرار یادش هست

نظرات