ای برادر بگو چکار کنم ناله از بیکسیِ خود نزنی میشود تا که زندهام انقدر حرف دلواپسی کمی نزنی من نمردم که ایستادهای و مثل ابر بهار میباری همه رفتند با اجازهی تو تو نگفتی که خواهری داری بعدِ پنجاه سال خواهر تو آمده حرف آبرو بزند به امید اجازه دادن تو آمده زینبت که رو بزند بچهها بین خیمه منتظرند وبه دست خودم کفن شدهاند خونِ شیر است در رگِ آنها هر دو تا هدیههای من شدهاند نا امیدم نکن برادر جان چادرِ مادرم که یادت هست قسمش را که رد نخواهی کرد آتش و معجرم که یادت هست مادرم پشت در که یادت هست هیزم و کوچهها که یادت هست به روی چادرش برادر جان وایِ من ردّ پا که یادت هست