پا میکشم بر خاک، آخر نا ندارم باید که برخیزم، توانش را ندارم یک یک تمام دندههایم را شکستند آنقدر تا خوردم، که دیگر نام ندارم نام حسن را بردم و هی سنگ خوردم یک صورت سالم اگر حالا ندارم هر قدر که میشد برایت قد کشیدم تا که نگویی خوش قد و بالا ندارم میخواستم دیگر به تو بابا بگویم میخواستم لب وا کنم، اما ندارم قاسم که بودم حال قسمت قسمتم من واضح تر از این که شدم، معنا ندارم دیگر جوانان بنی هاشم نداری ای بی کس من، اکبر و قاسم نداری