هنوز برای من سواله چطور یه دخترِ سهساله شبا تو تاریکیِ صحرا خوابیده روی خاک و خارا چقدرخوب بود همون روزایی که پیشم میموندی چقدر خوب بود شبایی که تا صبح لالایی میخوندی چقدر خوب بود همیشه رو دوشت مینشستم بابایی چقدر خوب بود که دستات همش بود تو دستم بابایی بابایی قرار ما این نبود، این جدایی شاید قهری با من که رو نیزههایی بابایی یه حرفی بزن مردم از غربت و غم منو کن صدایی بابایی بابا فقط یک کلام، خیلی دلتنگتم بابا کاری کن برام خیلی دلتنگتم با تو قهرم چرا بیخداحافظی رفتی بابا نگفتی که بابایی میمیرم بدون تو تنها بابا راستی اگه که دیدی توی راها عمومو بگو که زَجر توی صحرا دیشب کرده کبود رومو بابایی تموم شبا یک طرف اما بابا شبی که تو صحرا گیر افتادم اونجا خودش خسته شد بَس که زد دخترت رو که فتادم ز پا بابا فقط یک کلام تا یه نامرد رسید بابا دیگه دخترت مُرد و هیچی ندید چقدر سخته که درد و دلامو با لُکنت بگم چقدر سخته که باباشونو هی میدادن نشونم