کوچههای مدینه و زخمهای تنی که میآید چشم های سپید یعقوب و بوی پیراهنی که میآید مرد سجادهای که درک نکرد هیچ کس آیهی مقامش را در هیاهوی شهر کوفه نداد هیچ کس پاسخ سلامش را تا عزاداری اش شروع شود دیدن شیر خوارهای کافی است تا صدایش به گوش ما برسد دیدن گوشوارهای کافی است وقت افطار کردنش هر شب تا که چشمش به آب میافتاد تشنگی ضریح لبهایش یاد طفل رباب میافتاد من نمی دانم دیگ خاکستر چه به روز امام آورد زیر زنجیر پیکر زردش معجزه بود تا که این مرد قافله زندهست حرف از طفل کاروان نزنید پیش این مرد گریه جان حسین حرفی از چوب خیزران نزنید
عالی
عالی خداقوت