کم کم غروب شد

کم کم غروب شد

[ حسین محمدی فام ]
کم کم غروب شد، همه رفتند خانه‌ها
پشت سرم چه زود، درآمد بهانه‌ها

کم کم غروب شد، همه در کوفه جا زدند 
در کوچه‌ها، چقدر به من پشتِ پا زدند

تا نیمه شب، چقدر قدم می‌زدم، حسین
من ماندم و دوتا پسر کوچکم، حسین 

در بین یک سپاه، از این مردهای پست 
یک پیرزن، به بی کَسی‌ام رحم کرده است

من سنگ می‌خورم به گناهِ محبتت 
این صورت شکسته، به قربان صورتت

افتاده‌ام زمین و به یادِ تنِ توام
من غصه‌دارِ زیرِ لگد بودن توام 

هرچند دست بسته شدم، خواهرم که نیست
هنگام دست و پا زدنم، مادرم که نیست

آه زدند، خانومی رو که نداشت پناه زدند
آه زدند، لگدای آخرو تو قتلگاه زدند

این‌ها که زیر نامه‌ات، انگشت می‌زنند 
فردا به روی زینب تو، مُشت می‌زنند

من ذبح می‌شوم، زنم اما اسیر نیست
در کوفه دخترم ز غم و غصه، پیر نیست

تیر سه شعبه دیدم و آب از سرم گذشت
یک لحظه حال و روز رباب، از سرم گذشت

در کوفه هیچ کس، جگرم را زمین نزد
در پیش چشم من، پسرم را زمین نزد

هرچند سخت بود خزانم، حسین جان
روی عبا نرفت جوانم، حسین جان

مسلم به شهر کوفه، یک آشنا ندارد
کوفه میا حسین جان، کوفه وفا ندارد

روزی که آتش می‌زدند خانه‌ی ما را
 خانه‌ی ما را، خانه‌ی ما را
خون می‌چکید از سینه‌یِ مادرم زهرا
 مادرم زهرا، مادرم زهرا

نظرات