چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم

چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم

[ مهدی رسولی ]
چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی به غیر تاول دستان مادرم

تنها اتاق خلوت رویای کودکی
شاهانه بود چادر ارزان مادرم

قایم که می‌شدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته به دندان مادرم

اقساط ماهیانه‌ی بابای کارگر
کم بود در مقابل ایمان مادرم

از روزگار درس فراوان گرفته‌ام
امّا هنوز طفل دبستان مادرم

هرگز قسم به جان عزیزش نخورده‌ام
دلتنگ مادرم شده‌ام، جان مادرم

وقتی که از زمین و زمان خسته می‌شدیم
سر می‌گذاشتیم به دامان مادرم

یادش بخیر! شانه به موهام می‌کشید
قربان گیسوان پریشان مادرم

*****

سیلی آن روز به رویت چه غریبانه زدند‎
‎(آتش آن بود که در خرمن پروانه زدند‎)

فاطمه در وسط شعله تقلّا می‌کرد‎
(جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد‎)

تا در این خانه گُلِ خنده‌ی زهرایم بود‎
(من مَلَک بودم و فردوس برین جایم بود‎)
...
چادرت را بتکان، روزی ما را بفرست
ای که روزی دو عالم همه از چادر توست
...
کجایی بارون، بباری حالا
خونه‌ی امّید علی می‌سوزه
با اینکه مادر اومد پشت در
هیزم کینه‌ها داره می‌سوزه

رحم نکرد آتیش، شرم نکرد دیوار
بی‌وفا بارون، بی‌حیا مسمار

این روضه‌ی دیروز نیست
این روضه‌ی هر روزه
هزار و چهارصد ساله
حرم داره می‌سوزه
...
منو ببخشید که روضه بازه
ریختن تُو خونه بی اجازه
می‌چکه از میخ خون تازه
...
ای کاش اون در سمت دیوار نمی‌رفت
ای کاش آتیش سمت مسمار نمی‌رفت
ای کاش مسمار با یه مادر کلنجار نمی‌رفت
...
و رَکَّلَ البابَ بِرِجلِه، نامرد با پا به در زد
و رَکَّلَ البابَ بِرِجلِه، به نیّت قتل پسر زد
...
خسته بود آقا
تازه روی مرکبش نشسته بود آقا

نظرات