نمی‌خواهد مرا آن یار که دنیاست خواهانش

نمی‌خواهد مرا آن یار که دنیاست خواهانش

[ حاج حسین سازور ]
نمی‌خواهد مرا آن یار که دنیاست خواهانش
همان‌که کشتهٔ ما را ماجرای وصل و هجرانش

از آن روزی که فهمیدیم صحرا خیمه‌گاهِ توست
همیشه غبطه می‌خوردیم بر ریگِ بیابانش

دلِ مجنون شکست و قصۀ لیلی زبان‌زد شد
همیشه رسمِ عشق این بوده، عاشق داده تاوانش

قفس یا قصر فرقش چیست؟ وقتی یار آنجا نیست
زلیخا هرکجا یوسف نبوده، بوده زندانش

همین آشفته‌حالی‌ها نیازِ وصلِ معشوق است
پشیمان می‌شود هرکس نمی‌گردد پریشانش

برای رزقِ گریه چشم‌پوشی کن ز مالِ غِیر
که ابری این‌چنین پایان نخواهد یافت بارانش

حضورِ تو میانِ شهرِ ما حاشا نمی‌گردد
کدامین سنگ‌فرشِ کوچه خواهد کرد کتمانش؟!

کمالِ عقل یعنی فقر، یعنی سائلِت بودن
که ما هرکس گدایت نیست می‌خوانیم نادانش

غریبِ بی‌محلّی‌ها، تو هم مثلِ حسن هستی
همان مردِ کریمِ کوچه‌ها، جانم به قربانش

امیدِ آخرِ هر بچۀ شیعه چادرِ زهراست
برای اینکه برگردی گره خوردم به دامانش

تو را جانِ همان پهلو‌شکسته، زودتر برگرد
همان خانم که میخِ داغِ در افتاد بر جانش

فقط ای کاش آتش صورتِ او را نمی‌سوزاند
میان آن همه شعله گمانم نیست امکانش

نظرات