
من غیورم؛ بهخدا ناله به ذلّت نکشیدم پسرم ذبح شد؛ از حرمله، منّت نکشیدم سر اولاد مرا در بغلم زنده بریدند من ولی روو به خدا، دم به شکایت نکشیدم شمر، هو کرد؛ سنان، عربده زد؛ حرمله خندید هیچروزی بهخدا اینهمه غربت نکشیدم گلوی اصغر و بازوی مرا تیر به هم دوخت تیر را از گلوی دوخته، راحت نکشیدم تیر، شرمندهی من شد؛ عمر سعد ولی نه چه بلاها که از این حجم قساوت نکشیدم بروم خیمه، بمانم، بروم دشت، چه سازم؟! من سر اکبر خود اینهمه حیرت نکشیدم چشم من خورد به چشمان رباب؛ آه کشیدم آه! از هیچکس اینطور خجالت نکشیدم