بست بر روی سر عمامهی پیغمبر را رفت تا بلکه پشیمان بکند لشکر را گفت من به مهمانیتان سوی شما آمدهام یادتان نیست نوشتید بیا؟ آمدهام ننوشتید زمینها همه حاصلخیز است؟ باغهامان همه دور از نفس پاییز است ننوشتید که هستیم تو را چشم به راه؟ نامه نامه همه لبیک اباعبدالله حرفهاتان همه از ریشه و بن، باطل بود چشمههاتان همگی از دِه بالا گِل بود باز در آینه، کوفی صفتان رخ دادند آیهها را همه با هلهله پاسخ دادند چه بگویم به شما هست زبانم قاصر دشت لبریز شد از جملهی هَل مِن ناصِر در سکوتی که همه ملک عدم را برداشت ناگهان کودک شش ماهه علم را برداشت مرغِ در بین قفس این در و آن در میزد هی از این خیمه به آن خیمه زنی سر میزد ***** لالا بر آن که خواب ندارد چه فایده؟ ماندن بر آن که تاب ندارد چه فایده؟ احساس مادری به همین شیر دادن است آری ولی رباب ندارد چه فایده؟ منی که جهان میکشد منتم را برای تو از خصم منت کشیدم زدند و بریدند و با خود نگفتند برای تو شش ماه زحمت کشیدم خاطر شاه از این روضه مکدر گردد از خجالت نتوانست حرم برگردد ماندهام سنگ روی سنگ چرا بند شده؟ سر شش ماهه به یک پوست فقط بند شده روی یک دستم تنش، بر روی یک دستم سرش حال بفرستم کدامش را برای مادرش؟ بچهها دست بابا خونی شده گمونم شیش ماهه قربونی شده عباشو طوری رو اصغر کشیده معلومه خیلی خجالت کشیده شبا دلتنگ بوی پیرهنش بود سرش تا صبح روی دامنش بود با گریه میپرید از خواب میگفت الآنا موقع شیر دادنش بود دلم میرفت اشکاش تا میومد تا میخندید حالم جا میومد چقد به قد و بالاش توی میدون لباس محسن زهرا میومد چشات از تشنگی سویی نداره عطش از چشم بی اشکت میباره برای ساحل لبهای خشکت عمو رفته که دریا رو بیاره دیگه کمتر این آخرها میخندید فقط با دیدن بابا میخندید ولی بازم تا گریم رو نبینه بمیرم تشنه بود اما میخندید به چشمات خواب برمیگرده کاکا به شب مهتاب برمیگرده کاکا شنیدی که میگن مرده و قولش عمو با آب برمیگرده کاکا سوار قایق مهتاب شد رفت دل بی طاقتش بیتاب شد رفت کنار علقمه با مشک خالی عمو جون از خجالت آب شد رفت