حاج عبدالله باقری

زمان رفتنش آمد

1308
2
زمان رفتنش آمد
عمو با چشمِ گریان در پی بوسیدنش آمد

به سر عمّامه‌ی سبز حسن را بسته
که زینب برای دیدنش آمد

و استادش، عمو عبّاس
برای گفتگو درباره‌ی جنگیدنش آمد

عقب رفتند از میدان
همین‌که نعره‌ی
هَل مِن مبارز خواندنش آمد

شبیه باد می‌تازد
که عزرائیل با سرعت به سوی دشمنش آمد

به رگ، خونِ حسن دارد
دو صف مژگانِ بی‌شمشیر امّا صف‌شکن دارد

زمین انداخت اَزرَق را
و تیغش در هوا برده‌ است سرهای معلّق را

پس از پنجاه و اندی سال
دوباره زنده کرده خاطرات جنگِ خَندق را

زبانِ تیغ می‌گوید
به گوش دشت با هر ضربه‌ی او، حقّ مطلق را

به قلب لشکر کوفه
هجوم آورده که انداخته بر خاک، بیرق را

چنان غوغا به پا کرده
که دشمن تجربه کرده‌‌است جنگی ناموفق را

علیٌ حُبُّهُ جُنَّه
به لب آورده در میدان احادیث موثّق را

به رگ، خون حسن دارد
سپاه چشم او هم، لشکری شمشیرزن دارد

(دهانِ زخم‌ها وا شد)2
که خون مجتبی یه کربلا، جاری به صحرا شد

یکی با نیزه‌ از نزدیک
به پهلویش زده که روضه‌ی مِسمار برپا شد

و چندین تکّه از جسمش
کنار تکّه‌هایی از علی، بر خاک پیدا شد

به زیر نَعل مَرکب‌ها
تمام استخوان‌هایش ز یکدیگر مجزّا شد

به زیر نَعل مَرکب‌ها
جوان سیزده‌ساله، قدّش مانند سقّا شد

از آغوش عمو جانش
پس از ده سال دوری، راهیِ دیدار بابا شد

به رگ، خونِ حسن دارد
و در جسمش، نشان از روضه‌های پنج‌تن دارد

(عسل ریخت از یپیکرش روی خاک)2
ببین آه تا آسمان میکشد

ز سینه زده استخوانش برون
نفس‌های یک در میان میکشد

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش