
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا یا ابن الحسن آجرک الله ای صاحب کرامت، شکرانهی سلامت روزی تفقّدی کن، مسکین بینوا را در کوی نیکنامی، ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی، تغییر ده قضا را یا صاحب زمان (۲) وقتی که حرف هجرت، عیش مرا به هم زد رفتی و بیتو داغت، تقدیر را رقم زد رفتی خورشید پس از تو اسم مرا قلم زد نوری و نور کردی تاریکیه زمین را ابری و آب دادی، خشکیه سرزمین را بابا در شامِ شک و شبهه تاباندهای یقین را از اول قیامت تا آخرین دقایق ماندی و ساختی با نامردمی منافق اما ماندی که تا بسازی این چند مرد عاشق کار علیست کارت، کار تو، کار حیدر هشتاد و چهار قطره، شد کارساز حیدر دین تو زد جوانه با ذوالفقار حیدر بابا با التهاب ماندی، با اضطراب رفتی با درد پا شدی و با درد خواب رفتی اما حالا دیدم میان بستر، بابا چه آب رفتی بابا جان وقتی به جسم پاکت آثار زهر پیداست دیدم میان مردم غوغای قهر پیداست بعد از تو بغض و کینه در بین شهر پیداست جانا دعا بفرما حکم قضا بگردان گفتم بمان و غم را از مرتضی بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان تب داشتی، میبرد این تب توان تن را دیدم به روی سینه، داری تو جان من را خواباندهای حسین و چسباندهای حسن را دیدم که نانجیبی حرف خلافتت گفت آن روز قاتل تو هذیان به صحبتت گفت هر چه لیاقتش بود وقت وصیتت گفت با پنجههای لرزان دستت نوازشم کرد تا با علی بمانم چشمت سفارشم کرد تا پای او بسوزم چشم تو خواهشم کرد گفتی به پیش او باش من پیش روش رفتم دشمن به پشت در بود من رو به روش رفتم آنقدر زخم خوردم تا که ز هوش رفتم بابا آتش به خانه میزد آتش زبانه میزد آن یک به بازوی زد آن یک به شانه میزد او با غلاف شمشیر، او تازیانه میزد با حُسن خُلق ماندن از احسن الحسن بود این حُسن خُلق ذاتا در خصلت حسن بود خود را نخواست هرگز بخشید هستیاش را یعنی که فارغ از خود دور از ضمیر من بود محبوب یاسین و مولای دومین و معصوم چارمین و خورشید پنج تن بود سر تا به پاش حُسن و احسان همیشه کارش حُسن تمام عالم در بطن یک بدن بود شهزادهای که تیغش بنیانکَنِ جمل شد با زهر لامُروّت در جنگِ تن به تن بود از زهر داشت میسوخت یک دفعه یادش افتاد یک روز درب خانه در حال سوختن بود گردیده بود قُنفُذ، همدست با مُغیره این با غلاف میزد، او تازیانهزن بود در احتضار بود و پیش حسین گریان اما حسن همانجا گریانِ بیکفن بود میدید کربلا را، راسِ ز تن جدا را مادر کنار مقتل گریان و سینهزن بود میدید ماهِ دادار، افتاده بیعلمدار سر تا به پاش خون و زخمی لب و دهن بود آسایش دو عالم، در قتلگه به هم خورد وقتی که چکمهی شمر بر روی آن بدن بود در زلف چون کمندش، رفت از پنجهی شمر خنجر نمیبُرید و مشغول کوفتن بود در کوی نیکنامان آن زینب شریفه عصر دهم اسیر یک مشت بددهن بود زینب کنار بستر، همراه آه مادر گرم دَمِ حسین و غرق غم حسن بود حسنا وا حسنا وا حسنا...