دلِ افسرده ام از زندگی آمد بیزار میرسد بس که به گوشِ دل من نالهی زار نالهی وا أبتا می رسد از سوختهای کز دلِ مادر گیتی ببرد صبر و قرار شَرری زُهرهی زهرا زده در خرمنِ ماه که نه ثابت به فَلک ماند و نه دیگر سیار جورها دید پس از دورِ پدر در دوران نه مساعد ز مهاجر، نه معین از انصار بُت پرستی به درِ کعبهی مقصود و امید آتشی زد که بر افروخته تا روزِ شمار شررِ آتش و آن صورتِ مَهوش عجب است نورِ حق کرده تجلّی مگر از شعلۀ نار طورِ سینای تجلّی متزلزل گردید چون بِدان سینهی بی کینه فرو شد مسمار نه ز سیلی شده نیلی رخِ صدّیقه و بس شده از سیل سیه، روی جهان تیره و تار بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو من نگویم چه شد اینک در و اینک دیوار دلِ سنگ آب شد از صدمهی پهلو که فتاد گوهری از صدفِ بحرِ نبوّت به کنار بس که خستند و شکستند ز ناموسِ الله بازوی کفر قوی، پهلوی دین گشت نزار محتجب شد به حجابِ ازلی وقتِ هجوم گر شنیدی که نبودش، به سر و روی، خِمار بَند در گردنِ مرد افکن عالَم افکند بُت پرستی که همی داشت به گردن زُنّار رفت از کف، فدک و نالهی بانو به فلک نه که حرفش شرفی داشت، نه قدرش مقدار روزِ او چون شبِ دیجور و تنِ او رنجور لاله سان داغ و چو نرگس همه شب را بیدار غیرتش بس که جفا دید ز امّت نگذاشت که پس از مرگ وی آیند به گِردش اغیار