دست او در دستهای عمه بود گوش او پر از صدای عمه بود زینبی که دل چنان آیینه داشت داغ چندین گل به روی سینه داشت صبر عبدلله دگر سر گشته بود چشمهای کوچکش تَر گشته بود دید دیگر بی برادر مانده است بندی از قنداقِ اصغر مانده است (شیوَن زنها دلش را پاره کرد دید شَه تنهاست، فکر چاره کرد دست او از دست عمه شد جدا میدوید و بر لبش واویلتا)۲ میدوید و گاه میاُفتاد او از جگر فریاد میزد ای عمو دید عمو چون گل اسیر خارهاست دشمنان را هم سر آزارهاست یک نفر با نیزه بر او میزند یک نفر دارد به پهلو میزند عدهای از دور سنگش میزنند عدهای پیراهنش را میکنند