در کنج حجره داشت جان میداد امّا کهنه حصیر و بوریا یادش نمیرفت بالا سر هر پیکر بر خاک خفته لبخند شمرِ بیحیا یادش نمیرفت بردند بیصبرانه بعد از گوشواره گهواره را بینِ عبا یادش نمیرفت هم تو اسارت رفتهای هم من اسارت هم تو به غارت رفتهای هم من به غارت اما تو یکسره در چشم لشگر بودی و من نه چون صاحب خلخال و زینت بودی و من نه ما هر دو از بازار شامیها گذر کردیم با این تفاوت که تو دختر بودی و من نه فهمیدم آن لحظه که نامحرم تو را میزد از چند صورت مثل مادر بودی و من نه در معرض چشمِ حرامی بودهایم امّا آن لحظه تو محتاج مَعجر بودی و من نه مگه یادم میره اشک توی چشای عمه مگه یادم میره بغض توی صدای عمه مگه یادم میره زنجیر دست و پای عمه