درون سینهی من سرزمینی رو به ویرانیست دلی دارم که فِی قَعرِ السُّجُون عمریست زندانیست نه خورشیدی نه ماهی، روز و شب در چشم من یکسان جهان زندان، اتاق کوچکم همواره ظلمانیست نمیدانم چرا جا ماندهام از آسمان، شاید به دست و پای من زنجیرهایی هست و پیدا نیست ولی امشب خدا را شکر حال دیگری دارم چه فرقی میکند شعرم عراقی یا خراسانیست خراسان، آستانه، قم دلم پَر میکِشد امشب که پای سفرهی موسیَ بنِ جعفر وقت مهمانیست دمادم ذکر یا بابالحوائج روی لبهایم که حالِ امشبِ من حال دنیا نیست، عرفانیست دو چشم بردبارش معنیِ وَ الکاظِمینَ الغَیظ نگاه مهربان او از آیاتِ مسلمانیست که حتی آن زن آوازهخوان را هم هدایت کرد که حتی از غمش چشم نگهبان نیز بارانیست **** به حالش اشک میریزد مسلمان، نامسلمان هم برایش روضه میخواند در و دیوار زندان هم میون سیاهچال داره میره از حال روی شونههاش زخم، سرش زخمیه تمومیِ بال و پَرش زخمیه گناهش چی بوده که چشماش کبوده؟ یهودی به پهلوش لگد میزنه شبیه مغیره چه بد میزنه این روضه داره از روضهی فاطمیه سر درمیاره این تن چرا حجمی به روی خاک نداره؟ پهلوش شکسته هم ساق پای آقا هم بازوش شکسته خورده زمین پس گوشهی اَبروش شکسته دلم غصّه داره روی تخت پاره تن آقامونه بمیرم براش که دل میسوزه بمیرم براش اگر چه تنهاست رو دوش غلاماست دیگه تخت از حصیر بهتره به یاد تنی که بدون سره گفتن نداره، بسوز برا آقایی که کفن نداره میون قتلگاهه پیروهن نداره با سُمّ مَرکب رزازی کردن بدن سالار زینب